ミ♥ミروزآنـِـــهـ هـــایِ مَــــنミ♥ミ

اگر عشق با ما سریاری نداشت،،،تو به من قول وفاداری بده..

 

از روزی که نامتـــ

ملکه ی ذهنمـــ شد،

احساســ می کنمــ جمجمه امـــ

با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ...

 

 


                                                                      959 تكه متن هاي كوتاه عاشقانه و رمانتيك همراه عكس
 
 

 

+دیشب با همی سر یه مسئلی بیخود بحثمون شد....اه
همش هم تقصیر من بود ولی خب اونم بی تقصیر نبودمن یکم باهاش تند حرف زدم اما بعدش معذرت خواهی کردم....دیدم اس داده میگه تو همیشه اینجوری با من میکنی!

  گفتم:همیشه؟نخیرم...اومده میگه من از عزیزم کمتر بهت گفتم؟چرا انقدر با من بدی؟دارم تاوان چیو پس میدم؟

  خیلی بهم برخورد..گفتم:فکر میکنی داری تاوان پس میدی؟نکنه منو به زور تحمل میکنی؟

  خداییش اعصابم خیلی خورد شد،،بغض گلومو گرفته بود...اخه من که معذرت خواهی کردم

 میگه دارم گریه میکنم .قلبم درد میکنه تو قلب منو شکوندی.الان سکته میکنم..کاش خدا منو بکشه

خیلی ناراحت شدم ازش چندبار معذرت خواهی کردم

اس داده میگه من برای امام علی گریه نکردم برای تو گریه کردم بی وجدان
آخه مگه من چیکار کرده بودم؟
من تا حالا از کسی انقدر معذرت خواهی نکرده بودم
خلاصه بهش گفتم بازم معذرت میخوام..بگیر بخواب...شب خوش
اس داده میگه:اینجوری میخوای بهم شب بخیر بگی؟؟نمیدونی چقدر فشار رومه؟به جای اینکه ارومم کنه....امید زندگی ما رو باش...بای
دوباره اس دادم گفتم ببخشید...خوب بخوابی ..شب بخیر
اون شب سحر فقط یه قاشق و خوردمو خوابیدم.انقدر اعصابم خورد بود
 
از این بدتر اینه باز صبح بحث دیشب افتاد و دوباره جر وبحث من و اون شروع شد
تا مرز بهم زدن رفتیم..
میگه من عوض شدم...زیادی مغرورم
اما من عوض نشدم...من مغرور نیستم
هرکی جای من بود سکته کرده بود از ناراحتی...
بخدا اعصابم خیلی خورد شده بود.......ااااااااااااااااااااااه
ولی خب یکم که اروم شدیم  از هم معذرت خواهی کردیم....
دیشب هم کلی حرف زدیم(البته دعوا دیگه نه)
احساس میکنم منو کمتر از قبل دوست داره.....نمیدونم  چرا؟؟؟
ولی من هنوز عاشقشم،،هنوزم اون نفسمه....کاش میفهمید چقدر دوسش دارم

 

تاريخ یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 12:22 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

هوایت که به سرم می زند

دیگر در هیچ هوایی،


نمی توانم نفس بکشم!

عجب نفس گیر است

هوایِ بی توئی!


zpfdsiwewoprgvm6cwvs.jpg

+به همی گفتم که تا جمعه هفته ی بعد بهم اس ندیم زنگ هم نزنیم(دیوونه بازی های منه دیگه)آخه خیلی به هم وابسته شدیم...اولش قبول نکرد.گفت من نمیتونم تحمل کنم....خیلی اسرار کردم(از اونجا که من لجبازم

گفت تو میخوای منو دق بدی؟گفتم نه اینطوری نیست....خلاصه قبول کرد

دوستم انقدر بهم حرف زد که این چه کاریه؟تو خیلی دیوونه ای و از این حرفا،،مخمو خورد

پشیمونم کرد...راست میگفت من خیلی اذیتش میکنم

بهش اس دادم و قضیه رو گفتم...گفت تو این دو روز دق کردم....

بعد از ظهرش زنگ زد حدود یه ساعت حرف زدیم...خیلی خوشحال شدم صداشو شنیدم...دلم براش یه ذره شده بود

ولی واقعا چسبید که حرف زدیم

تاريخ جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 18:29 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

✓ضبط میڪنــم تمــام حــرف هــایــت را

نه بــراﮮ روزهاﮮ بی تـــ ــو بـودטּ

صدایت انقدر ارامــم میڪـند

که یـادم میـرود بایـد✖نفس✖  بڪشــم !!!

+اون روز همی شارژ برقی گوشیش تموم شده بود..باز دوباره نگرانیم بی مورد بود

 

بهش قول دادم دیگه اونجوری باهاش نحرفمدیروز بهم اس داده میگه:خیلی خوشحالم،احساس خوبی دارم..من با تو خوشبختم....واقعا دوسش دارمدیروز با مامانم رفتم خیابون..زبون روزه کلی منو دنبال خودش کشوند از این مغازه به اون مغازه..خیلی گرم بود..توی ماه رمضان باحجاب شدممانتویی که استین کوتاه نداره و تنگ نیست رو میپوشم..تازهچادر هم میپوشمدوستام وقتی دیدنم به این شکل بودنفکر میکردن دارن اشتباه میبینن

توی خیابون تازه با اون باحجابیم یه پسری چنان نگام میکرد انگار میخواست با نگاش درسته قورتم بده...با حالت بدی نگاش کردم..مگه از رو میرفت...مرده شور قیافشو ببره،،پسری بد نگام میکنه این حال بهم دست میده

داریم کم کم نزدیک میشیم به شهریورشهریوری که همی میاد.اونکه خیلی خوشحاله داریم نزدیک میشیم....ولی من همش استرسم بیشتر میشهچون تنها میاد میترسم...یه دف خدایی نکرده چیزیش نشه

دیشب ساعت12 بود که اس داد هست پارک...کلی حسودیم شد...آخه هوا خوب بود هوس کردم منم برم بیرون ولی نمیشدگفت:حوصلم سررفته...گفتم:این جور موقع ها پسرا حواسشون جای دیگست،تعجب میکنم حوصلت سر رفته...تیکه رو حال کن

بیچاره چی میکشه از دست من

هرچی بهش میگم بشین درس بخون..سال دیگه کنکور داری.گوش نمیکنه

منم اعصابم خورد شدو شب بخیرگفتم

اس داده ساعت1 میگه:بیداری؟اگه هستی میخوام بگم:خیلی دوست دارم.......گفتم اره بیدارم.خوابم نمیبره

این اسو فرستاد برام:دارم به تو فکر میکنم به این که چقدر دوست دارم...عشق من فقطتویی.جونم.عمرم.همه کسم.دلیل زندگیم

بهش گفتم:منم دوست دارم..نمیدونم چی بگمسکوتم قشنگترین و بهترین حرفه

خب دیگه بگذریم قضیه زیادی رمانتیک شد

 

تاريخ پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 8:41 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 هـــروقت ڪـم می آورم... مـی گـــویم :

✓اصـــلا مهـم نیـــست...

امـا تــــــ  ♥ـــــو خـــوب مـیدانی

نبـودنــــت چقـــدر بـرایــم مهـم اسـت... !

 

+همی دیگه نرفت سرکار...همش هم تقصیر من بود...اگه اون حرفا رو بهش نمیزدم اینجوری نمیشد،،بهش گفتم از وقتی رفتی سرکار دیگه وقتی برای من نذاشتی و از این جور حرفا...هرچند بعدش که باهام حرف زد به کم فکرکردم گفتم به حرفای که زدم گوش نکنی وبری سرکارتو..که گفت به جون تو دیگه نمیرم....بهش گفتم:نخیر باید بری..قول میدم دیگه ناراحت نشم..پس سرکارتو برو....گفت:جون تو رو قسم خوردم.نمیفهمی؟دیگه نمیرم....هرکاری کردم دیگه راضی نشد بره،همش هم تقصیر من بود

دیشب یه کم اعصابم خورد بود اخه پسرخالم دوباره شروع کرده بود که من دوست دارم.عاشقتم.نمیتونم فراموشت کنم..من عوض شدم بیا باهام دوست شو..واز این حرفا......اه بهش گفتم نمیخوام مگه ول میکرد...اعصابمو خورد کرد...با همی داشتم دردو دل میکردم که گفتم تو درک نمیکنی شرایط منو....و چندتا حرف دیگه که درست یادم نیست..آقا برگشته میگه:چرا وقتی با تو خوشحالم همش ضدحال میزنی........منم اعصابم خورد شد گفتم:اه...خوشحالی تو چه ربطی به ناراحتی من داره.......که گفت:واقعا که من از گل کمتر بهت گفتم که اینجوری میگی و بقیه پیامش ناقص اومده بود نفهمیدم(ازشانس گند بنده)راست هم میگفت هرچند پشیمون شدم و کلی عذرخواهی کردم...ولی خیلی دلخور شد..دیگه جوابمو نداد(نمیدونم چرا)صبح هم رفتم مدرسه..آخرای زنگ اول حالم بد بود....رفتم توی حیاط اب بزنم صورتم که نمیدونم چی شد سرم گیج رفت و احساس کردم پاهام بی حس شده و افتادم زمین....خلاصه معلما اومدن بالا سرم و بهم اب قند دادن و بردنم دفتر و زنگ زدن مامانم از سرکار اومد دنبالم......وای مرگو به چشای خودم دیدم......الان بهترم دیگه........ولی همی اصلا اس بهم نداد بهش اس دادم هم جواب نداد...نمیدونم تک زده بود یا زنگ زده بود حرف بزنیم ولی ظاهرا صدای زنگو نشنیده بودم....گفتم شاید شارژ نداره......اما الان که زنگ میزنم گوشیش خاموشه.نگران شدم

 

تاريخ دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 18:36 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

✓هر ڪس هر جا ڪه دلش می خواهد، بایستـــــد !

اما  ✖ مـــــטּ... به ڪسی اجازه اینڪه به جاﮮ تـــــو در قلب مــטּ بنشیند را

نخواهـــــم داد....

قلـــــــــــــب مــــــــטּ،

،فقــــــــط جـــــاﮮ  ♥توســــــــت  ♥...

 

+این روزا خیلی کم حرف میزنیم،،داریم از هم دور میشیم.....همی میره سرکار یه کم سرش شلوغ شده(میره عکاسی داییش)شاید میتونم به جرئت بگم دیگه وقتی برای من نداره...هر وقت بهش اس میدم یه ربع یا نیم ساعت بعد اس جواب میده...بهش گفتم از انتظار متنفرم...منم دیگه سعی میکنم بهش کمترو کمتر اس بدم.....بهش حق میدم(البته نه خیلی)ولی خب دست خودم نیست از دستش ناراحت میشم با این که میدونم دست خودش نیست....به من میگه تو که درک بالایی داری..درک کن موقعیتمو...چرا من همش درک کنم؟؟ها؟؟خسته شدم....چیو باید درک کنم؟؟منم به اندازه اون سرم شلوغه..منم کلی کلاس دارم(زبان،فیزیک،ریاضی)قلم چی هم دارم،مدرسه هم که میرم...خب منم وقت کم دارم ولی همیشه سعی کردم برای اون هم وقت بذارم....درسته که معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید..از این به بعد بیشتر برات وقت میذارم و بهت توجه میکنم...منم گفتم:این یه حقیقته تو همیشه برای من وقت نداری...به کارت برس...!درسته یه حقیقته ولی نمیتونم،باز ناراحت میشم..دست خودم نیست..تو درک کن همی...........!

 

 

 

 

تاريخ جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 11:2 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

تــ♥ــو ؛
رنـگ مے ‌دهـے
بـﮧ لـبـاسے ڪﮧ مے ‌پـوشے !
رایـحـﮧ مے ‌دهے
بـﮧ عـطـر ے ڪﮧ مے ‌زنے !
طـعـم مے دهـے
بـﮧ خـوراڪے ڪﮧ مے خـور ے !
مـعـنـا مے ‌دهے
بـﮧ ڪلمـﮧ ‌هـاے بـے ‌ربطے !
ڪﮧ شعرهاے مـטּ مے ‌شـونـد

+سیلام

 

اووووووووه چقدر حرف دارم...از کدوم بگم اول؟؟؟

خب قضیه تلفن....اون روزی که من بهش اس دادم داشته دعوا میکرده دیگه نتو نسته بره شارز بخره،،حالا بخاطر چی بگذریم:)......بعدش هم که داداش برداشته بخاطر این بوده گشیشو خونه جا گذاشته بود..

خیلی وقت پیش با دایی همی حرفیدم...داییش همسن خودشه.اسمش پوریا...پسر خوبیه

بعضی وقتا بهم اس میدادیم،،که البته دیگه همی اجازه نمیده(نمیدونم چرا)

با دوست دختر پوریا حرف زدم دختر خوبیه...همی میگفت با اون هم حرف نزن...که البته من میزنم...فک کنم همی یادش رفته که گیر نمیده

چندروز پیش با همی دعوام شد...پشت تلفن سرش داد کشیدم و بهش حرف زدم...(از بس بچه مظلومه هیچی نگفت=_O)ولی هرچند بعدش پشیمون شدم....

خب اعصابمو زبون روزه خورد کرد...حقش بود...اه

شما که جای من نیستید

ولی الان باهم خوبیم...از دعوا هم (فعلا)خبری نیست

تاريخ سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 12:30 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

MiSs-A