ミ♥ミروزآنـِـــهـ هـــایِ مَــــنミ♥ミ

اگر عشق با ما سریاری نداشت،،،تو به من قول وفاداری بده..

تمــــــــــــــــــــــــــــــــــوم شـــــــــــــــــــــــــــــده

 

 

وبـــــــــ رو دلـــــــــم نیـــــــــــــومــــــــد حـــــــــذف کــــــــــــــنم

 

خداحافظ

تاريخ یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,سـاعت 11:59 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

سلام به همگی

ببخشید چند روزی نبودم....درسام سنگینه وقت نمیکنم زیاد هم بیام

دیروز همی اومد....جای همتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت

ساعت10رسید اینجا....باهم رفتیم همون جای همیشگی که من خیلی دوس دارم..رفتیم نشستیم زیر یه درخت یکم حرف زدیم..بعد کادوشو بهش دادم(رفته بودم نجاری یه صندوق(اندازش متوسط بود)داده بودم برام درست کنه بعد به سلیقه خودم رنگش زدم و توش حلقه ای که براش گرفته بودم با یه صدف بی نهایت خوشگل که صدای دریا رو خیلی واضح میداد(از جنوب گرفته بودم)رو گذاشتم)....اونم کادومو بهم داد:(یه گردبند بی نهایت خوشگل که خیلی دوسش دارم)بهمش قول دادم هیچوقت از گردنم درش نیارم

خلاصه تا ساعت12اونجا بودیم بعد رفتیم کافی شاپ یه چیزی خوردیم...چون ساعت1کلاس داشتم نهارمم با همایون خوردم...متاسفانه یا خوشبختانه ساعت همایون یه ربع عقب بود بخاطر همین نیم ساعت دیر به کلاسم رسیدم

نمیتونید تصور کنید که چقدر خوش گذشت(راستی بگم که این خاطره سانسور شده و خلاصه بود)

میدونم که تو راه خیلی خسته میشی..میدونم راه زیادی بخاطرمن میای..بابت همه چی ممنون عشقم

همایون خیلی دوست دارم

تاريخ جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,سـاعت 15:8 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

اخـــــــمهای تو
بالاترین لــــذت دنیاست..
ای بهانه تمام لوس شدن های من
...


سلام به همه

خیلی وقته نیومدم،،ببخشید دیگه درسا سنگینه...همی دیشب گفت برو آپ کن(منم حرف گوش کن:دی)

امتحانا رو چطور دادید؟؟؟منکه بد ندادم:)

راااااااااااااستی نزدیکه عیده دیگه...آخ جوووووون همی همی هم میاد

برای تولدش یه حلقه خوشگل گرفتم....خودم که خیلی خوشم ازش اومد امیدوارم اونم خوشش بیاد.

امسال هم که کنکور داره..تصمیم گرفتم بعد از عید بای کنیم تا بعد کنکورش(خداکنه قبول کنه)

تاريخ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,سـاعت 11:55 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

دِلَم مے خواهَد

گاهے وقـ ت هـ آ

بـ ه جاے ایـ ن سُکوت لَعنَتے

بـ ه جاے این "خفه خوـن" گرفتَن هـ آے هَمیشگے

توے چَشمهایَت زُل بِزنَم

تـ آ نِگاهَم

عُمقِ عــــشـقَم را فریـ آد بِزَند :×

IMG4UP

 

 

 

 

 +وااااای عجب تعطیلاتی بود

همش دعوا.همش بحث.اه اه اه

الان حتما میگید مگه چی شده بود؟؟

آخ یادم رفت تسلیت میگم شهادت امام حسین روبه همه..........

همایون بهم گفته بود شب بیرون نرم...مامانم اینا میخواستن برن نمیشد من تنها بمونم خونه.منم رفتم بعدش مامانم اینا زود برگشتن ولی من موندم با دخترخالم اینا حدودا12 برگشتیم بخاطر اینکه رفته بودم کلی دعوام کرد همی

البته منم بهش حق میدم.باید بیشتر حرفشو گوش کنم

هه خوب شده من پسر نبودم وگرنه کلا نمیذاشتم دختره بره بیرون

ولی الان دیگه خوبه نمیدونم چرا انقدر بحثمون شد

بچه ها واقعا توصیه می کنم شبا بیرون نرید...چند شب پیش خونه مامان بزرگم کار داشتم(دو کوچه پایین تر ما هستن)داشتم میرفتم نزدیکای خونشون دو تا پسر با موتور اومد.یکیشون پیاده شد داشت میومد طرفم اون یکی پسره گفت ولش کن بیا....وای خیلی ترسیدم داشت نزدیک تر می شد که تند رفتم در خونه مامان بزرگم اونم یکم بالاتر تکیه داد به دیوار از شانس بد من مامان بزرگم اینا خونه نبودنمونده بودم چیکار کنم پسره هم کم کم داشت میومد طرفم وقتی دید کسی خونه نیست....(نمیدونم چرا بعضیا انقدر بی شعورن)یه جرقه زد سرم گوشیمو در اوردم از الکی گفتم:مامان اینا که خونه نیستن.چیکار کنم؟وایسم یا بمونم؟خب پس مامان بیا تو کوچه باهم برگردیم......دیدم پسره داره میره پیش اون یکی دوستش...میدونستم اگه بخوام فرار کنم و بدو ام با موتور بهم میرسن...همونجور گوشیو گرفتم در گوشم کم کم داشتم برمیگشتم گفتم پس مامان کجایی من چرا نمیبینمت؟همونجور رفتم به سر کوچه که رسیدم فقط تا خونه دوییدم.....داشتم سکته میکردمبعدش اومدم خونه همایون زنگ زد براش گفتم ماجرا رو........میدونه چقدر ترسیده بودم....گفت بخاطر همین میگم تنها نرو بیرون شبا

ولی از من میشنوید شبا نرید بیرون اونم تنها

نمیدونم چرا هر چی زمان میگذره ترسم بیشتر میشه به آینده....دیشب همش داشتم گریه میکردم نمیدونم آخر کار منو همایون چی میشه....دوستم میگفت به نفع هر دو تونه بهم بزن ولی دیشب فکرشم عذابم میداد....نمیتونم ولش کنم...آخه چطوری؟

دیشب از ته دلم داشتم دعا میکردم کاش خدا میتونست باهام حرف بزنه..کاش میتونست بگه چیکار کنم؟کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم یه راهی بذار جلوم.......

ای هی باز گریم گرفت.نمیدونم چیکار کنم؟میدونم بدون اون نمیتونم و اینو هیچ کس نمیدونه

خداکنه نت همایون درست بشه بعد توی نت فقط حرف بزنیم که یه دف مامانم اینا نفهمن اینجوری راحت تریم...بدون هیچ ترسی....اینجوری هم به درسمون میرسیم...هم میدونیم که مال همدیگه ایم...میخوام اونقدر بدونه دوسش دارم که حتی فکر اینکه برم با یکی دیگه به سرش نزنه.....

فقط اگه نتش وصل بشه خوبه......الانم که آقا خواب هفت پادشاه رو میبینه صبح که بلند شدم دیدم چه صبح قشنگیه نخواستم اونم از دستش بده ولی هرچی زنگ زدم بهش بیدار نشد

 

تاريخ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,سـاعت 15:45 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

ببـــیــــــن

این اسمش دلــــــه !

اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی

اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه …

میشد مغــــــــز !

دلـــــه ..

                                                 نمی فهمــــــه … !                                                                            خواستم اطلاع بدم.. . .        

 

             

سلام

خوبید؟؟؟

واقعا ببخشید چند روزی نبودم

اون پنجشنبه نیومد ولی پنجشنبه هفته قبل اومدجاتون خالی خیلی خوش گذشت

با همی که صحبت کردم کلا قرار شد خاطره این قرارمونو ننویسم چه عمومی چه تو خصوصی(الان همه ذهنا منحرف شده)

قرار شد فقط جمعه ها حرف بزنیم....اینجوری برای منو خودش بهتره

برای من که سخته ولی اونو نمیدونم

دوستم امروز داشت باهام حرف میزد میگفت:تو پسرا رو نمیشناسی.راحت از دخترا خسته میشن ممکنه اونم ازت خسته شده باشه(نمیدونم شاید راست بگه من از دل همایون خبر ندارم)میگفت اون هیچ مسئولیتی در قبال دوس داشتن تو نداره......

کلا نزدیک بود بندازم گریهاینا رو گفتم چون بدجور تو دلم سنگینی میکرد

توجه: بچه ها امکان داره ادرس وبو عوض کنم و به همی ندمش چون حرفامو که میزنم شاید ناراحت بشه

بعدا نوشته شده:واای چقدر سخته...تورو نمیدونم همی ولی دلم که برات خیلی تنگ شده......کاش زودتر جمعه دیگه بیاد بتونم باهات حرف بزنم

 

 

 

تاريخ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,سـاعت 12:23 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

کل دنیا را هم که داشته باشی..،

باز هم دلت میخواهد..،بعضی وقتا

فقط بعضی وقتا

اصلا برای یک لحظه هم که شده،،همه ی دنیای یک نفر باشی..!

 

 

 

 

 +سلام به همگی

ببخشید بچه ها یه چند روزی سرم شلوغ بود..البته الانم درس دارم ولی حسش بود بیام بنویسم;)

همی که الان تو راهه...رفته بود مسافرت اونم تنهایی:D انقدر حرص میخورم که نگو:( چون منم دلم میخواد برم اما نمیشه:(

منکه راضی نبودم بره..بهش گفتم نرو برگشته میگه پس چرا تو رفتی تهران؟؟منم کهگفتم من فرق داشتم

حالا خوبه من با بدبختی راضیش کردم که راضی بشه برم تهرانخلاصه منکه از پسش برنیومدمرفتش

جالبتر اینجا که تو این مدتی که مسافرت بود...جواب پیامای منو نیم ساعت یه بار میدادمنم انقدر بدم میاد دیر ج میده که نگوخلاصه دیدم که انقدر دیر ج میده با خودم گفتم منم بهش اس نمیدم

گفتم بای کنیم تا وقتی که برمیگرده خیلی بهتره تا هم من اذیت بشم هم اون(البته اون که اذیت نمیشد) بهش گفتم:بهتره تا وقتی برمیگردی بای کنیم....برگشته میگه:نمیدونم....یعنی منحداقل اولش بگو نه..اصلا به اون ذهنت نرسید ناراحت شدم که اینو گفتم(شایدم رسید برات مهم نبود)

ولی اینو بگم:همــــــــــــآیـــــون تـــــــــهـ ضـــد حـــــــآلی

ایییییییییییییییییییییییییییییششششششششششش

من حتی وقتایی که سرم شلوغه باز به فکرتم و محاله جوابتو ندم اما تو.........

بگذریم.

بچه ها لطفا حرف از درک کردن نزنید کهدرک کردن تا یه جایی ولی نه همیشه.....!

 دیشب همی بهم گفت:میخواد پنجشنبه بیاد پیشم،،شــوکه شدم زیااااد...بهش گفتم همین پنجشنبه؟؟؟گفت:اره...گفت چیه دوس نداری؟؟گفتم:چرا دوس نداشته باشم ولی یکم شوکه شدم....میاد با یه لحنی میگه:گفتم شــــآید شـــآید......میمیری انقدر ضد حال نزنی عزیزم؟؟

همی اینو خوندی نیای درموردش باهام حرف بزنی هااا.....(در این یه مورد پسر خوبیه راحت میگذره برعکس من)

پس فعلا بابای تا پنجشنبه ببینم چی میشه

 

تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,سـاعت 11:40 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

گآهــے وَقتآڪــﮧ حــِس مڪــُـــنَمـ رَنـجــوندَمـِتـُ هیچـﮯ نــَگُـفتـﮯ.دیـوونـــﮧ مـﮯ شـَمْـ !

{مُـخآطبـِ خآص}

+سلام به همگی

ببخشید که دیر اومدم از وقتی که مدرسه شروع شده وقت نمیکنم زیاد بیام

خداروشکر توی این چندروز دعوا نکردیم

و یه خبر خیلی خیلی خوب که دارم:عشقم اومد پیشم

فقط بگم خیلی خوش گذشت...همی جونم کادوتم خیلی خوشگل بود

و با عرض معذرت این خاطرم باید رمز دار بشه چون مورد داره

عکس بالا هم عکس خودمه:دی

ببخشید که دیر به دیر میام..باور کنید خیلی درس دارم ..روز اول مدرسه وقتی برگشتم درس خودنم تا12 شب

همایون که راحته...مدرسشون خرتوخره....هفته اول که معلم وکتاب نداشتن میومدن خونه

امسال هم کنکور داره...هرچی بهش میگم گوش نمیکنه درس نمیخونه

من شوهر بیکار نمیخوام همایون هاپس درس بخون

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
ببخشید این دیگه خیلی خیلی خصوصیه:))))

ادامـه مطـلب
تاريخ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:,سـاعت 8:44 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

دارم فـکر مـےکنـم چـقدر خـوبــ مـےشـد
نـزدیکــ صورتـم نـفس مـےکشــیدے
مـےدانـــے؟
مـטּ رکــ تر از آنـم کــہ نبوسمـتــ

+ســلووووم به همگی

 

چندروز پیش پسرخالم رضا بهم گفت دیگه به چشم خواهر منو میبینه و به چشم برادر بهش نگاه کنم،،خیلی خوش حال شدم ...به همی هم گفتم اونم گفت خوبه

قضیه همایونو به رضا گفتمبهش گفتم:هنوز با هم دوستیم،،با اون حرفایی که اون دف تو بهش زدی حرف بهم زدن هم حتی نزد،گفتم انقدر که مبینا تو رو دوس داره منم همایونو دوست دارم.....گفت بابا دمش گرم که اینجوری دلتو برده....یکم دیگه هم حرف زدیم با همی هم رضا حرف زده بود......ولی متسفانه ابشون تو یه جوب نرفتبه هردوشون گفتم دیگه حق ندارید باهم حرف بزنید..به رضا گفتم شماره همایونو حذف کنه بهشم اس نده

قرار شد برم تهران اونم با رضااولش که شنیدمموندم چجوری به همی بگمبهش گفتم....گفت:بارضا نه،حق نداری بریگفتم آخه چرا؟؟گفت:خوشم از رضا نمیاد....با کلی حرف و قول که همش با همی حرف بزنم و با رضا گرم نگیرم راضیش کردمولی گفت:فقط بخاطر این اجازه دادم که بری یه اب و هوایی عوض کنی وگرنه نمیذاشتم بری

دیشب به همایون گفتم:

تمام تو سَــهـم مــَــنــِـهـ

بچه ها چند روز نیستیم وقتی اومدم جوابتونو میدم

خداحافظ همگی

تاريخ یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 10:24 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 آدم بايد يک " تو " داشته باشه ؛
که هر وقت از همه چي خسته و نا اميد بود ،
بهش بگه :
مهم اينه که تو هستي !
بي خيال دنيا ... !!!


براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

+دیشب باز دعوامون شدالبته دعوا که نه تا مرز دعوا رفتیم

رفته بود عروسی دیشب خیلی عادی داشتیم حرف میزدیم که من یه سوال ازش کردم..خواستم ببینم سرچیا حساسه...گفتم:اگه من جلوی تو با چندتا پسرحرف بزنم و گرم بگیرم تو چیکارمیکنی؟؟

گفت:ولت میکنم و میرم برای همیشه....چشمام گرد شده بودیعنی میتونست انقدر راحت منو ول کنه بره؟!

چقدر راحت از ول کردن من گفته بودچقدر براش راحت بود....

بهش اس دادم که داری چیکار میکنی؟دیدم جواب نداد منم نوشتم خوش بگذره،،شب بخیر

دوباره بی خوابی زده بود به سرم یکم اهنگ گوش دادم،،بعدشم گریم گرفت(اه این اشک های لعنتی خیلی دوس دارن بیان پایین)

دیدم اس داد گفت:ببخشید دیر ج دادم الان برمیگردیم خونه....اس دادم گفتم اشکال نداره عادی شده،خوبه،مواظب خودت باش

دیدم اس داده:ببخشید ...معذرت میخوام...اس دادم:اشکال نداره.....اس داد:تو که میدونی من تو رو چقدر دوس دارم...گفتم اره..اندازه موهای حسن کچل....گفت:این حرفت یعنی چی:گفتم:هیچی

بعد بهش گفتم چقدر راحت میتونی منو ول کنی پس معلومه منو دوس نداری

دیگه شروع شد بحث

رو این جمله که بگم منو دوس نداری خیلی حساسهدیگه شروع کرد که مگه من چیکار کردم و از اینجور حرفا

سرم خیلی خیلی درد میکرد بهش گفتم ببخشید بهترهبحث رو تموم کنیم که گفت حالش اصلا خوب نیست...گفت تا حالا بعد از عروسی گریه نکرده

واای چقدر ناراحت شدمبهش گفتم جون من دیگه گریه نکن...گفت اشکام تموم شد

همیشه اخر دعوا من باید نازشو بکشم

بعد از کلی ناز کشیدن و معذرت خواهی هم درد سرم شدید شده بود هم خوابم میومد

در کل تصمیم گرفتم وقتی از چیزی ناراحتم به همایون نگم(الان قیافتو دارم تجسم میکنم همی اینجوری الانبعدشم سریع یا زنگ میزنی من یا اس میدیبعدشم میگی همه تقصیر را رو باز انداخت گردن من)

روز همگی خــــوش

تاريخ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:16 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |


یکی از بهتریـטּ حس ها . ♥

 مالِ وقتی ڪه ازش جدا میشی میای خونه♥

 دستات بوﮮ عطرشو میده...  ♥   


normal love persianv com %2810%29 تكه متن هاي كوتاه عاشقانه و رمانتيك همراه عكس

 

 

+وااااااااااااااااای بچه ها انقدر خوشحالم که حتی فکرشم نمیتونید بکنید

اون روز صبح همی گفت نمیتونه بیاد...اولش ناراحت شدم ولی گفتم حتما صلاح همین بوده دیگه..

اما دیروزاومد...صبح بهم اس داد گفت تو راه...وای یه حس عجیبی داشتم،رفتم گردنبندی که انتخا ب کرده بودم رو واسش گرفتم..خودم که خیلی خوشم ازش اومد،تا بعدازظهر همش تو فکر و داشتن استرس بودم

ساعت4دوستم اومد سراغم رفتیم بیرون دوتا از دوستام هم همراهم بودن...جایی که قرار گذاشته بودیم یه تپه با کلی درخت بود،چون اونجا رو خیلی دوست داشتم همونجا قرار گذاشتم

دقیقا رسیده بودیم پایین تپه زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت بالای تپه نگاه کردم دیدمش..اوووووووووووه چقدر بالا بود

به وسطای تپه که رسیدیم دیگه نتونستیم راه بریم وااای خیلی خسته شده بودیم..زنگ زدم گفتم بیا پایین من نمیتونم بیام بالا دیگه....خندید گفت شما که هنوز راهی نیومدید

داشتیم میرفتیم بالا که دیدمش داره میاد پایین...اون لحظه مونده بودم چیکار کنم..وایسادم و برگشتم نگاه دوستام کردم گفتم:بچه ها الان چیکار کنم،گفتن بروجلو حالا...رفتم جلو سلام کردم و بهش دست دادم.

گفت چقدر زود خسته میشیدمن از ساعت3هی اومدم پایین و رفتم بالا...خیلی خسته بودم همونجا رفتم یه کنار نشستم..گفت:ااا...تو افتاب؟بیایید تو سایه بشینید..رفتم نشستم بین دوستام..مبینا دوستم گفت برو بشین پیش همسرت،،که همایون گفت اره بیا پیش من

رفتم نشستم پیشش..حرف زدیم،خواستیم بریم بالای تپه چون خیلی تشنم بودگفت بریم بالا بوفه هست یه چیزی براتون بگیرم

تا نصفه رفتیم دوتا موتوری هم اومدن(معنی مزاحمو اونموقع کامل فهمیدم)دیگه از بالا رفتن پشیمون شدیم

دوباره نشستیم یکم حرف زدیم بعد گردنبندی رو که واسش گرفتم بهش نشون دادم،بعدش انداختمش گردنش..

پاشدیم خواستیم بریم پایینتر..دوستام پایینتر از ما بودن...خیلی خسته شدم یکم وایسادم گفتم من دیگه نمیتونم بیام،،اومد طرفم دست انداخت گردنم،وای اونموقع اب شدم از خجالت،گفت بیا بریم میخوای بغلت کنم ببرمت،گفتم:ههه...مگه تو میتونی منو بغل کنی...بعدش گفت دستتو بده..دست همو گرفتیم رفتیم پایین تر

اومدیم پایینتر پاهام دیگه بی حس شده بود همونجا تو جاده خاکی نشستم دیدم برگشت دستمو گرفت گفت بیا...رفتیم زیر یه درخت نشستیم..داشتیم درمورد شهرواینکه چطور اومده حرف زدیم....بعد مبینا دوستم چون کلاس داشت اومد طرفمون.انقدر عصبانی بود فکرکردم الان میاد کلمو میکنهچسبیدم به همایون،بغلم کرد به مبینا گفت نمیدمش مال خودمه...که مبینا گفت:هرکاری کنی من میبرمش....مبینا بهم گفت دیره کلاس دارم بیایید بریم دیگه..گفتم شما برید ما هم میاییم...داشتیم میرفتیم که همه سوار تاکسی شدیم...خواستم حساب کنم که همایون نذاشت

وقتی که رفت دلم براش تنگ شد

دیشب احساس تهی بودن میکردم،احساس میکردم یه چیزیم کمه..سرجاش نیست...همایون همه چیز منو وقتی رفت با خودش برد..

خیلی خیلی دوسش دارم

 

 

 

 

تاريخ چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:9 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..

بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..

4wulwtgq7qpf5i2k9xfu.jpg

 

+ســلام

بچه واقعا ببخشیدچند روز که مسافرت بودم،،بعدشم لوکس بلاگ برام باز نمیشد...

خداروشکردیگه از دعوا خبری نیست

رابطمون صمیمی باز مثل قبل شدهحتی بهتر هم شده

دیروز یهو بهم گفت فردا میام پیشت....من به این صورت بودچندبار و پیامشو خوندم

بهش اس دادم گفتم چه غیرمنتظره،،گفت حالا معلوم نیست فردا صبح خبرشو بهت میدم

وای از همون موقع استرس گرفتم نمیدونم چرا

ولی تو این مدت خیلی خوش گذشت:اون طرح55+5همراه اول بود تو ماه رمضان....همی گفت من کاری میکنم که کسی که این طرحو ریخته خودش بگه غلط کردم

توی اون چندروزی که مسافرت بودم همی چندبار زنگ زد هربار هم 55دقیقه حرف زدیم

اصلادیگه حرفم نمیومد

وای اصلا اماده نیستم اگه بیاد کلی استرس میگیرم،،البته استرس هم الان دارم

درضمن بچه ها لوکس بلاگ برام خیلی سخت باز میشه،،اگه دیر میام وبتون ناراحت نشید

تاريخ شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:50 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

از روزی که نامتـــ

ملکه ی ذهنمـــ شد،

احساســ می کنمــ جمجمه امـــ

با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ...

 

 


                                                                      959 تكه متن هاي كوتاه عاشقانه و رمانتيك همراه عكس
 
 

 

+دیشب با همی سر یه مسئلی بیخود بحثمون شد....اه
همش هم تقصیر من بود ولی خب اونم بی تقصیر نبودمن یکم باهاش تند حرف زدم اما بعدش معذرت خواهی کردم....دیدم اس داده میگه تو همیشه اینجوری با من میکنی!

  گفتم:همیشه؟نخیرم...اومده میگه من از عزیزم کمتر بهت گفتم؟چرا انقدر با من بدی؟دارم تاوان چیو پس میدم؟

  خیلی بهم برخورد..گفتم:فکر میکنی داری تاوان پس میدی؟نکنه منو به زور تحمل میکنی؟

  خداییش اعصابم خیلی خورد شد،،بغض گلومو گرفته بود...اخه من که معذرت خواهی کردم

 میگه دارم گریه میکنم .قلبم درد میکنه تو قلب منو شکوندی.الان سکته میکنم..کاش خدا منو بکشه

خیلی ناراحت شدم ازش چندبار معذرت خواهی کردم

اس داده میگه من برای امام علی گریه نکردم برای تو گریه کردم بی وجدان
آخه مگه من چیکار کرده بودم؟
من تا حالا از کسی انقدر معذرت خواهی نکرده بودم
خلاصه بهش گفتم بازم معذرت میخوام..بگیر بخواب...شب خوش
اس داده میگه:اینجوری میخوای بهم شب بخیر بگی؟؟نمیدونی چقدر فشار رومه؟به جای اینکه ارومم کنه....امید زندگی ما رو باش...بای
دوباره اس دادم گفتم ببخشید...خوب بخوابی ..شب بخیر
اون شب سحر فقط یه قاشق و خوردمو خوابیدم.انقدر اعصابم خورد بود
 
از این بدتر اینه باز صبح بحث دیشب افتاد و دوباره جر وبحث من و اون شروع شد
تا مرز بهم زدن رفتیم..
میگه من عوض شدم...زیادی مغرورم
اما من عوض نشدم...من مغرور نیستم
هرکی جای من بود سکته کرده بود از ناراحتی...
بخدا اعصابم خیلی خورد شده بود.......ااااااااااااااااااااااه
ولی خب یکم که اروم شدیم  از هم معذرت خواهی کردیم....
دیشب هم کلی حرف زدیم(البته دعوا دیگه نه)
احساس میکنم منو کمتر از قبل دوست داره.....نمیدونم  چرا؟؟؟
ولی من هنوز عاشقشم،،هنوزم اون نفسمه....کاش میفهمید چقدر دوسش دارم

 

تاريخ یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 12:22 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

هوایت که به سرم می زند

دیگر در هیچ هوایی،


نمی توانم نفس بکشم!

عجب نفس گیر است

هوایِ بی توئی!


zpfdsiwewoprgvm6cwvs.jpg

+به همی گفتم که تا جمعه هفته ی بعد بهم اس ندیم زنگ هم نزنیم(دیوونه بازی های منه دیگه)آخه خیلی به هم وابسته شدیم...اولش قبول نکرد.گفت من نمیتونم تحمل کنم....خیلی اسرار کردم(از اونجا که من لجبازم

گفت تو میخوای منو دق بدی؟گفتم نه اینطوری نیست....خلاصه قبول کرد

دوستم انقدر بهم حرف زد که این چه کاریه؟تو خیلی دیوونه ای و از این حرفا،،مخمو خورد

پشیمونم کرد...راست میگفت من خیلی اذیتش میکنم

بهش اس دادم و قضیه رو گفتم...گفت تو این دو روز دق کردم....

بعد از ظهرش زنگ زد حدود یه ساعت حرف زدیم...خیلی خوشحال شدم صداشو شنیدم...دلم براش یه ذره شده بود

ولی واقعا چسبید که حرف زدیم

تاريخ جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 18:29 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

✓ضبط میڪنــم تمــام حــرف هــایــت را

نه بــراﮮ روزهاﮮ بی تـــ ــو بـودטּ

صدایت انقدر ارامــم میڪـند

که یـادم میـرود بایـد✖نفس✖  بڪشــم !!!

+اون روز همی شارژ برقی گوشیش تموم شده بود..باز دوباره نگرانیم بی مورد بود

 

بهش قول دادم دیگه اونجوری باهاش نحرفمدیروز بهم اس داده میگه:خیلی خوشحالم،احساس خوبی دارم..من با تو خوشبختم....واقعا دوسش دارمدیروز با مامانم رفتم خیابون..زبون روزه کلی منو دنبال خودش کشوند از این مغازه به اون مغازه..خیلی گرم بود..توی ماه رمضان باحجاب شدممانتویی که استین کوتاه نداره و تنگ نیست رو میپوشم..تازهچادر هم میپوشمدوستام وقتی دیدنم به این شکل بودنفکر میکردن دارن اشتباه میبینن

توی خیابون تازه با اون باحجابیم یه پسری چنان نگام میکرد انگار میخواست با نگاش درسته قورتم بده...با حالت بدی نگاش کردم..مگه از رو میرفت...مرده شور قیافشو ببره،،پسری بد نگام میکنه این حال بهم دست میده

داریم کم کم نزدیک میشیم به شهریورشهریوری که همی میاد.اونکه خیلی خوشحاله داریم نزدیک میشیم....ولی من همش استرسم بیشتر میشهچون تنها میاد میترسم...یه دف خدایی نکرده چیزیش نشه

دیشب ساعت12 بود که اس داد هست پارک...کلی حسودیم شد...آخه هوا خوب بود هوس کردم منم برم بیرون ولی نمیشدگفت:حوصلم سررفته...گفتم:این جور موقع ها پسرا حواسشون جای دیگست،تعجب میکنم حوصلت سر رفته...تیکه رو حال کن

بیچاره چی میکشه از دست من

هرچی بهش میگم بشین درس بخون..سال دیگه کنکور داری.گوش نمیکنه

منم اعصابم خورد شدو شب بخیرگفتم

اس داده ساعت1 میگه:بیداری؟اگه هستی میخوام بگم:خیلی دوست دارم.......گفتم اره بیدارم.خوابم نمیبره

این اسو فرستاد برام:دارم به تو فکر میکنم به این که چقدر دوست دارم...عشق من فقطتویی.جونم.عمرم.همه کسم.دلیل زندگیم

بهش گفتم:منم دوست دارم..نمیدونم چی بگمسکوتم قشنگترین و بهترین حرفه

خب دیگه بگذریم قضیه زیادی رمانتیک شد

 

تاريخ پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 8:41 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 هـــروقت ڪـم می آورم... مـی گـــویم :

✓اصـــلا مهـم نیـــست...

امـا تــــــ  ♥ـــــو خـــوب مـیدانی

نبـودنــــت چقـــدر بـرایــم مهـم اسـت... !

 

+همی دیگه نرفت سرکار...همش هم تقصیر من بود...اگه اون حرفا رو بهش نمیزدم اینجوری نمیشد،،بهش گفتم از وقتی رفتی سرکار دیگه وقتی برای من نذاشتی و از این جور حرفا...هرچند بعدش که باهام حرف زد به کم فکرکردم گفتم به حرفای که زدم گوش نکنی وبری سرکارتو..که گفت به جون تو دیگه نمیرم....بهش گفتم:نخیر باید بری..قول میدم دیگه ناراحت نشم..پس سرکارتو برو....گفت:جون تو رو قسم خوردم.نمیفهمی؟دیگه نمیرم....هرکاری کردم دیگه راضی نشد بره،همش هم تقصیر من بود

دیشب یه کم اعصابم خورد بود اخه پسرخالم دوباره شروع کرده بود که من دوست دارم.عاشقتم.نمیتونم فراموشت کنم..من عوض شدم بیا باهام دوست شو..واز این حرفا......اه بهش گفتم نمیخوام مگه ول میکرد...اعصابمو خورد کرد...با همی داشتم دردو دل میکردم که گفتم تو درک نمیکنی شرایط منو....و چندتا حرف دیگه که درست یادم نیست..آقا برگشته میگه:چرا وقتی با تو خوشحالم همش ضدحال میزنی........منم اعصابم خورد شد گفتم:اه...خوشحالی تو چه ربطی به ناراحتی من داره.......که گفت:واقعا که من از گل کمتر بهت گفتم که اینجوری میگی و بقیه پیامش ناقص اومده بود نفهمیدم(ازشانس گند بنده)راست هم میگفت هرچند پشیمون شدم و کلی عذرخواهی کردم...ولی خیلی دلخور شد..دیگه جوابمو نداد(نمیدونم چرا)صبح هم رفتم مدرسه..آخرای زنگ اول حالم بد بود....رفتم توی حیاط اب بزنم صورتم که نمیدونم چی شد سرم گیج رفت و احساس کردم پاهام بی حس شده و افتادم زمین....خلاصه معلما اومدن بالا سرم و بهم اب قند دادن و بردنم دفتر و زنگ زدن مامانم از سرکار اومد دنبالم......وای مرگو به چشای خودم دیدم......الان بهترم دیگه........ولی همی اصلا اس بهم نداد بهش اس دادم هم جواب نداد...نمیدونم تک زده بود یا زنگ زده بود حرف بزنیم ولی ظاهرا صدای زنگو نشنیده بودم....گفتم شاید شارژ نداره......اما الان که زنگ میزنم گوشیش خاموشه.نگران شدم

 

تاريخ دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 18:36 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

✓هر ڪس هر جا ڪه دلش می خواهد، بایستـــــد !

اما  ✖ مـــــטּ... به ڪسی اجازه اینڪه به جاﮮ تـــــو در قلب مــטּ بنشیند را

نخواهـــــم داد....

قلـــــــــــــب مــــــــטּ،

،فقــــــــط جـــــاﮮ  ♥توســــــــت  ♥...

 

+این روزا خیلی کم حرف میزنیم،،داریم از هم دور میشیم.....همی میره سرکار یه کم سرش شلوغ شده(میره عکاسی داییش)شاید میتونم به جرئت بگم دیگه وقتی برای من نداره...هر وقت بهش اس میدم یه ربع یا نیم ساعت بعد اس جواب میده...بهش گفتم از انتظار متنفرم...منم دیگه سعی میکنم بهش کمترو کمتر اس بدم.....بهش حق میدم(البته نه خیلی)ولی خب دست خودم نیست از دستش ناراحت میشم با این که میدونم دست خودش نیست....به من میگه تو که درک بالایی داری..درک کن موقعیتمو...چرا من همش درک کنم؟؟ها؟؟خسته شدم....چیو باید درک کنم؟؟منم به اندازه اون سرم شلوغه..منم کلی کلاس دارم(زبان،فیزیک،ریاضی)قلم چی هم دارم،مدرسه هم که میرم...خب منم وقت کم دارم ولی همیشه سعی کردم برای اون هم وقت بذارم....درسته که معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید..از این به بعد بیشتر برات وقت میذارم و بهت توجه میکنم...منم گفتم:این یه حقیقته تو همیشه برای من وقت نداری...به کارت برس...!درسته یه حقیقته ولی نمیتونم،باز ناراحت میشم..دست خودم نیست..تو درک کن همی...........!

 

 

 

 

تاريخ جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 11:2 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

تــ♥ــو ؛
رنـگ مے ‌دهـے
بـﮧ لـبـاسے ڪﮧ مے ‌پـوشے !
رایـحـﮧ مے ‌دهے
بـﮧ عـطـر ے ڪﮧ مے ‌زنے !
طـعـم مے دهـے
بـﮧ خـوراڪے ڪﮧ مے خـور ے !
مـعـنـا مے ‌دهے
بـﮧ ڪلمـﮧ ‌هـاے بـے ‌ربطے !
ڪﮧ شعرهاے مـטּ مے ‌شـونـد

+سیلام

 

اووووووووه چقدر حرف دارم...از کدوم بگم اول؟؟؟

خب قضیه تلفن....اون روزی که من بهش اس دادم داشته دعوا میکرده دیگه نتو نسته بره شارز بخره،،حالا بخاطر چی بگذریم:)......بعدش هم که داداش برداشته بخاطر این بوده گشیشو خونه جا گذاشته بود..

خیلی وقت پیش با دایی همی حرفیدم...داییش همسن خودشه.اسمش پوریا...پسر خوبیه

بعضی وقتا بهم اس میدادیم،،که البته دیگه همی اجازه نمیده(نمیدونم چرا)

با دوست دختر پوریا حرف زدم دختر خوبیه...همی میگفت با اون هم حرف نزن...که البته من میزنم...فک کنم همی یادش رفته که گیر نمیده

چندروز پیش با همی دعوام شد...پشت تلفن سرش داد کشیدم و بهش حرف زدم...(از بس بچه مظلومه هیچی نگفت=_O)ولی هرچند بعدش پشیمون شدم....

خب اعصابمو زبون روزه خورد کرد...حقش بود...اه

شما که جای من نیستید

ولی الان باهم خوبیم...از دعوا هم (فعلا)خبری نیست

تاريخ سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,سـاعت 12:30 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

تـنـم
زنــانـﮧ تـریـטּ لـبـآس ِ دُنـیـاسـﭞ ؛
وقـتـے

بـغـلـﭞ

 

مـے ڪـنـم . . . /

 

+با امروز میشه دو روز که از همی خبر ندارم...اخرین بار شارژ نداشت...دیروز گفتم حوصلم سررفته برو شارژ بگیر...اما جواب ندادالانم بهش زنگ زدم ولی داداشش برداشت...یعنی چی شده؟؟اون هیچوقت گوشیشو دست کسی نمیده...تا حالا سابقه نداشته جوابمو نده....اعصابم شدید خورده...بذار جواب بده اگه من جوابشو دادم...تلافی میکنم........مثل اینکه دوری من براش عادت شده.واقعاکه..!

 

تاريخ پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,سـاعت 10:22 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

حلقـــہ ے  ِ بازوانتـــ تنگـــ تـر مـےشـــود 
و مـטּ آزاد تـــر گــم مـےشـــوم
میـاטּ ِ دنیـایـے ِ کـــہ فقط انـدازه ے ِ 
یکـ مـטּ جـــا دارد ...

 +دیشب بر حسب اتفاق یه اس همی بهم اشتب داد..نوشته بود:

میگم نمیخام باهات باشم..میفهمی؟؟اه

فکر کردم با من بود....یه لحظه نزدیک بود هرچی از دهنم دربیاد بهش بگم...که اس داد اشتب فرستاده......گفتم برای کی میخواستی بفرستی؟..گفت:دوست دختر قبلیم..فک میکنه باز عاشقش میشم و باهاش دوس میشم...ولی نمیدونه من عاشق توام...عشقم تویی

نمیدونم چرا از دستش ناراحت شدم...اون که تقصیری نداشت...ولی بهش اس ندادم...وقتی خواستم بخوابم نوشتم:شب بخیر

صبح هم اس ندادم تا ساعت12..نوشتم:سلام...مشکلتون با دوست دخترتون حل شد؟؟

فک کرده بود کلاس دارم....که اس نداده بود..بعد گفت که اون ماجرا دیگه تموم شده است بگذریم ازش

نمیدونم چرا ولی الانم که دارم مینویسم از دستش ناراحتم...ولی چرا؟؟؟

نمیدونم

تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,سـاعت 12:9 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

حتــے اگر
به تختِ سلیمان هم ِببَندے ام 
بِکشــے
بُکشــے
نمــےشود !
ترک کردטּ ات محال است ...

+داریم به ماه رمضان نزدیک میشیم..واااااااااااای توی این گرمـــــــا تحـــمل ادم خیلی کم میشه

 

+به همی گفتم تا آخر ماه رمضان،،نه اس بدیم نه بزنگیم...وای اینم کی تحمل کنهآخـــه اینطوری بهتره هر دومون روزه ایم..(شاید کسی بگه چه ربطی داره،ولی خب هرکی اعتقادات خودشو داره)بیچاره اونم قبول کرد(از بس مظلومه

+شدیدا به یه مسافرت احتیاج دارم..ولی کو وقت؟؟!!

+الانم شارژ ندارم،،هـــــــــــــی روزگـــآر...همی از دیروز4بار زنگیده ولی یا نتونستم جواب بدم یاگوشیم پیشم نبوده که بفهمم داره زنگ میزنه

+این روزا حس آپ دارم...زود به زود آپ می کنم(:

تاريخ شنبه 24 تير 1391برچسب:,سـاعت 13:41 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

عِشقم به " تـــو "

خـآرِج از تحمـُلِ خُداستــ ...

بگو چه ‌کنمــ آقاےِ مـَטּ ؟؟؟

 

+وای این روزا سرم خیلی شلوغ شده....مدرسه که میرم(اشتباه فک نکن تجدیدنشدمدرسای سال دوم رو از الان شروع کردیم....ماشالله تیزهوشیم دیگه)کلاس زبانم هم هست....قلم چی هم دارم.....دوست داشتم برم والیبال یا شنا ولی فک نکنم وقت کنم...

تاريخ شنبه 24 تير 1391برچسب:,سـاعت 8:16 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

سلام

امروز دلم گرفته.....حالا بماند بخاطرچی.......صبح با همی حرف زدم،،خوب بود!

دارم آهنگ شادمهر رو گوش میدم:

*** درگير روياي توام . منو دوباره خواب کن ***
*** دنيا اگه تنهام گذاشت . تو منو انتخاب کن***
*** باور نمي كنم ولي . انگار غرور من شكست ***
*** اگه دلت ميخواد بري . اصرار من بي فايدست ***
*** خواستم بهت چیزی نگم . تا با چشام خواهش کنم ***
*** بستم به روت درارو . تا احساس آرامش كنم ***
*** دلت از آرزوي من . انگار كه بي خبر نبود ***
*** حتي تو تصميماي من . چشمات بي اثر نبود ***

 

اشکام خیلی راحت میان پایین........راحت تر از قبل

توی یه حال و هوای دیگم،،کاش الان لب ساحل بودم......تنها...تنهای تنها.....دراز میکشیدم و موج ها بهم میخورد و صورت خیس شده از اشکامو پنهان میکرد..........کـــــــــــــــــآش

روزخــــــــــــــــوش

تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,سـاعت 19:18 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

ســــــــــلام

با همی جــــــــــونم آشتی کردم

دیشب آشتی کردیم,,این قهرمون خیلی طول کشیدولی اصل اینه آشتی کردیم!

دیروز درکل روز خوبی بودی بخاطر اینکه:1.با عشقم آشتی کردم،2.باباجون بعد از دو هفته از ترکیه اومد،با کلی سوغاتی خوب

صبح رفتم خونه خالم..توی راه  همی زنگ زد حرف زدیم..بعدکه رسیدم ماشالله خالم خونه نبود دخترخالم و دوستش بودن یه غذا درست کرده بودن که دلت نمیومد نگاش کنی.......(البته من بلد نیستم غذا درست کنم)همی باز زنگ زد حرف زدیم مامانش صداش زد منم گفتن:میری شام بخوری؟گفت:شام؟گفتم:اوهوم......که گفت:چقدر از اون غذا خوردی؟؟؟گفتم:یه قاشق..........گفت:وای بحال اونا که بیشتر خوردن....تازه فهمیدم چه سوتی دادم به جای ناهار گفتم شام

بعـــدش هم مینا(دوست راحله(دخترخالم))اب ریخت روی راحله بعد راحله ریخت روش...من وسایلمو جمع کردم بردم توی اتاق گذاشتم تا خیس نشن.........وقتی برگشتم راحله یه لیوان اب ریخت روم..منم دررفتم و توی اتاق رفتم و درو بستم...راحله گفت بیا مینا رو خیس کنیم هست اشپزخونه..منم درو که باز کردم یهو کلی اب خالی شد روم..نامردا دو شیشه نوشابه پر کرده بودن..کامل خالی کردن روم ...منم که دیگه خیس شده بودم رفتم یه جا نوشابه پر کردم اول رفتم سراغ راحله گرفتمش خالی کردم کل اب رو روی سرو لباسش...بعد رفتم سراغ مینا یه شیشه نوشابه هم خالی کردم روی اونا.........کامل خیس شده بودن.....بعد رفتم توی اتاق درو بستم وقتی اونا قول دادن خیس نکنن و دیدم چیزی دستشون نیست اومدم بیرون......وای هرسه تامون خیس شده بودیم ...حتی اب از لباسامون چکه میکرد........لباسامونو گذاشتیم خشک بشه...وکلی بعد خندیدیم.

چندساعت بعد رفتم خیابون برای داداشم کیک بگیرم چون تولدش بود...تولد 10سالگیش

بعدش رفتم خونه و براش تولد گرفتیم...

براش یه گردن بند خوشگل گرفتم!

 

تاريخ سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,سـاعت 19:26 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

ســــــــلام......

امروز روز عشقمه

  عشقم،نفسم،زندگیم روزتــــ مـــــبـــــــارک

 

              تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.comروزتـــــ مبــــــــــارکـتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

            تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com      دوست دارمتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

تاريخ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 15:50 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

باز سلام

امروز حالم خیلی خوبه به همی قول دادم از اون فکر بیام بیرون!

بیچاره همی موندم چطور منو تحمل میکنهآخه یه روز یه جورم یه روز یه جور دیگه!

دیروز با خالم اینا رفتیم باغ،،جاتون خالی بود..............همی هم زنگ زد حرف زدیم! دیشب اسای همی به دستم نمیرسید آخی ببینم چقدر اعصابش خورد شده بود....امروز هم تو چت روم حرف زدیم،،ولی کار داشت زود رفت

الان نمیدونم داره چیکار میکنه،پسر بد فقط یه اس داد گفت بازم ببخشید......ولی دیگه اس نداده!

امروز سرما خوردم بدجور........ولی بی خی خی خوب میشم.

فعلا بای 

 

                                                    I LOVE YOU Homayoun

تاريخ شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 11:13 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

ســـــــــــلام

بچه ها یه احساس بدی دارم،،نمیدونم چرا؟! چندروز پیش زده بود سرم با همی بهم بزنم(البته هنوزم تو فکرشم) اصلا نمیدونم چم شده! حوصله هیچکسو ندارم حتی خودم!

همایون خیلی پسر خوبیه،،من به دردش نمیخورم لیاقت بهتر از منو داره!

فعلا نمیدونم چیکار کنم،دوستام میگن خوب فکر کن ولی فکرم به جایی نمیرسه.........اگه خواستم با همایون بهم بزنم امیدوارم ناراحت نشه.......وای منی که برای همی میمیرم حالا یهو نمیدونم چم شده؟!

خیلی دوسش دارم......شارژ هم گوشیم نداره بهش اس بدم البته اینجوری بهتره وقتی باهام حرف میزنه از فکر همه چیز میام بیرون،اصلا اونموقع نمیتونم فکر کنم،،،حالا که شارژ ندارم یه کم فکر میکنم.....

خیلی دو دلم نمیدونم چیکار کنم؟آخه چم شده؟؟اصلا چرا زده به سرم با همی بهم بزنم؟؟

چه بلایی داره سرم میاد؟؟

دیشب داشتم فکر میکردم که به احساسم توجه نکنم،،قید احساسمو بزنم،،داشتم فکر میکردم یه دختر بی احساس بشم!

ولی خب اونموقع چطوری خوب زندگی کنم؟؟؟اصلا اونموقع چیکار کنم؟؟؟

وااااااااااااااااااااااااای،،اصلا این روزا حــــــــــــــــــــــــال درستــــــــــــو حســـــــــــــــــــابی ندارم 

تاريخ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 23:3 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

قرار شد همی تیر بیاد پیشم،،پسر دیوونه رفته یه ساعت هفتاد هزار تومنی برام گرفته،،خوبه حالا بهش گفتم نگیر اونم گفت:باشه یه چیز دیگه میگیرم.....اما دیروز زنگ زد حرف زدیم گفت:ساعته رو خریده بهش گفتم من قبول نمیکنم برو پسش بده! تا ببینم میره پسش بده یا نه؟؟!! به نظرتون ازش بگیرمش؟؟ خودم که میگم نگیرمش  تا ببینم چی میشه!!!دیروز که زنگ زد کلی خندیدیم.

امیدوارم از کادویی که میگیرم واسش خوشش بیادتیر هم عروسی پسرخالمه حسابی سرمون شلوغه،،آخه توی این سال فقط همین عروسی رو داریم بقیه هم قصد عروسی کردن ندارن یعنی درکل عروسی کم داریم....همی میگه عروسی زیاد دارن گفتم:عروسی دوس دارم بیا منم ببر...گفت:اگه بیای میبرمت ولی هر کی گفت این کیه باید بگم نامزدمه،،فکرشو بکنید بره به مامانش بگه این نامزدمهگفتم مامانت همون جا میزنه تو سرت گفت: اتفاقا نه اگه بهش بگم با توام و تو رو دوست دارم خوش حال میشه!

تاريخ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 18:10 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

دیروز حوصلم سررفته بود گفتم یه کم سربه سر همی جونم بذارم بهش اس دادم گفتم آزمایش خون دادن درد داره؟؟گفت:نه،،چرا؟؟گفتم:میخوام آزمایش خون بدم چند روز پیش رفتم دکتر الان از مامان و بابام که داشتن یواشکی حرف میزدن شنیدم که دکتره گفته احتمال داره سرطان داشته باشم....گفت چی میگی؟؟اس دادم:باید بهم بزنیم،دیگه نمیشه باهم بمونیم.اس داد گفت من تنهات نمیذارم،،گفتم:وقتتو با دختری که قراره بمیره تلف نکن دیگه اس نده خداحافظ برای همیشه...اس داده میگه:شوخی میکنی مگه نه؟؟؟گفتم:نه،حلالم کن خداحافظ....اس داده میگه میخوام باهات حرف بزنم گفتم:من نمیخوام الان خاموش میکنم...دیدم زنگ زد قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم،،دلم طاقت نیاورد بعد از پنج دقیقه روشن کردم اس دادم:همش شوخی بود،ببخشید.....فداش بشم اس داده میگه حالم اصلا خوب نیستاس دادم گفتم ببخشید،،فقط خواستم سربه سرت بذارم...گفت:میخواسته گوشیشو پرت کنه طرف دیوار که اس دادم!

خوب شد زود اس دادمتا شب اعصابش خورد بود

بهش قول دادم که دیگه از این شوخی ها باهاش نکنمولی خیلی پشیمون شدم از کارمهمی جونم بازم ببخشید!

دووووووســـــــــــــــــــــــــــــتـــــــ دااااااااااااااااااااااااااارم

تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 12:17 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

هرچی به تابستون نزدیکتر میشیم استرسم بیشتر میشه آخه قراره هُمی تابستون بیاد پیشم

حتما با خودتون میگید اینکه ناراحتی و استرس نداره..ولی داره،، از یه طرف میخواد از اصفهان پاشه بیاد امیدوارم سلامت برسه، بعدش نمیدونم چطوری میخواد بیاد آخه تا حالا نیومده شهرمون......!

اومد چی بهش بگم؟؟امیدوارم وقتی دیدمش استرسم شدید نشه........(نه اینکه من بچه خوبیم تا حالا سرقرار نرفتم)

دیشب زده بود سرم که گوشیمو خاموش کنم بهش اس دادم گفتم میخوام چیکار کنم،اس داده میگه:میخوای دق کنم؟؟ بهش گفتم نه همینجوری زد به سرم خاموش کنم،دوباره اس داده میگه:دوسم نداری؟؟ اخه پسرخوب چه ربطی داره کله خرابم دیگه ولی خب بعدش پشیمون شدم گفت:بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم!ولی متاسفانه شارژم داشت تموم میشد باید بای بای میکردیم

یه خبر:بالاخره دیشب ساعت11 خوابیدمآخه هرشب 1،2شایدم بیشتر بیدار میموندم!

الانم قرار بود بیاد نت بحرفیم ولی وصل نمیشه به نت سیستمش

فعلابابای

تاريخ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 9:19 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

                       تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

                         تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com    اَز اینـ بــِ بَــعــد خــــاطِـــراتَــــمـــو اینـــجا میـ نِـــویسَمـتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com


ادامـه مطـلب
تاريخ دو شنبه 1 خرداد 1398برچسب:,سـاعت 17:25 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

دیشب به علت اینکه درس نخونده بودم مجبور شدم شب زنده داری کنمالبته همی جونمم تنهام نذاشت و اونم بیدار موند ولی واقعا احساس تنهایی نکردم وقتی میدونستم اونم بیداره.!دیشب کلی حرف زدیم..حالا حرفای همی بماند شاید دوست نداشته باشه بگم..! اگه خودش خواست دفعه بعد کاملتر میگم!

دیشب بهش گفتم تا کی بیداری؟؟گفت: تا هروقت تو بیدار باشی!میدونستم نمیتونه بیدار بمونه..یادته گفتم برو بگیر بخواب اذیت میشی؟گفتی:نه بابا میشینم درس میخونم.من رفته بودم سر پشت بوم درس بخونم(دیوونه بازی های منو دیدید)خیلی هوا خنک بود، ولی به علت اینکه با تاب و شلوارک بودم وسطش داشتم یخ میکردم

ولی هُمی  جون جای توخیلی راحت بود...رفته بود تو بالکن یه پتو هم پیچیده بود خودش..!نزدیکای ساعت 1:30 بود که گفت اگه صبح درس بخونی بهتر متوجه میشی! فهمیدم خوابش میاد گفتم برو بگیر بخواب من حالا حالا بیدارم!

درسم ساعت4 صبح تموم شد اومدم خوابیدم ساعت 5:30 بیدار شدم یه دوره ای کردم بعدش مامی وبابام سر راه رسوندنم!

دلم برای هُمیم تنگ شده

تاريخ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 13:32 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

بذار ببینم دقیقا از کجا بگم؟؟اها

اولش از یه نظر ساده شروع شد بهم گفت وب خوبی دارم و بهش سربزنم،،منم بهش سرزدم و براش نظر گذاشتم...بعد از یه مدت یه کم باهم حرف زدیم(البته تو نت)این حرفامون بیشتر بیشتر شد تا اینکه تو گفتی من یه حسی بهت دارم،گفتی همش دوست دارم باهات حرف بزنم،،خلاصه اینطور پیش رفتیم که شمارمو بهت دادم، بر اثر یه ماجرا ها که مطمئنم خودت هم دوست نداری یادآوری کنم بهم زدیم بعد از یه مدت توی نت حرف میزدیم ولی نه مث قبلخیلی عادی انگار کهچیزی نشده منم که اون خط قبلیم سوخت روز به روز باز حرفامون بیشتر شد تا اینکه یه نفر به اسم دختر برام نظر خصوصی عجیبی گذاشته بود نوشته بود:

از وبت خیلی خوشم اومد ولی از خودت بیشتر من برات نظر گذاشتم پس تو هم لطفا بیا به وبم و برام نظر بذار اگه هم نتونستی به شمارم زنگ بزن تا باهم در ارتباط باشیم!

اون وقت این همه که اسرار کرده بود برام ادرسشو نذاشته بود ولی ایدیشو گذاشته بود خیلی جالب بود ایدیش به اسم یه پسر بود من به همی گفتم که به نظرت این پسره؟؟همی گفت: اره

گفتم خوب شد بهش زنگ نزدم(آخه رابطم با دوستام خوبه گفتم اینم یه دوست دیگه،،دوستامو خیلی دوست دارم) که همیم یعنی خودت دیگه گفتی مگه تو نگفتی گوشی نداری؟؟فکر کرده بودی دروغ بهت گفتم(در واقع دخترخالم خطشو چندروز بهم قرض داده بود)توی نظرت نوشته بودی:

حاضری به یه پسر قریبه زنگ بزنی و ولی ما نه........برو با همون پسره،،من بهش زنگ زدم پسر بود!

خیلی ناراحت شدمدر واقع بهم بر خورد با خودم گفتم ببین چی داره درموردم فکر میکنه؟!

برات توضیح دادمو خداحافظی کردم که تو گفتی:

بخاطر اینه که دوست دارم بهم حق بده..آخ فدای همی خودم بشم

اینجوری شد که از دلم درآوردبعد شماره جدیدمو بهش دادم چون چشمام درد گرفته بود گفتم بهت اس میدم فعلا برم!رفتم رو تختم دراز شدمو اس دادم،کلی حرفیدیم،،یادته؟؟

تاريخ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 13:14 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

ســ ــلام حتما الان تعجب کردی؟؟!!اره؟

یا اینکه داری با خودت میگی:فکر نمیکردم این کارو بکنه!

از این به بعد میخوام خاطراتمونو اینجا بنویسم.

تاريخ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,سـاعت 13:11 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

MiSs-A