ミ♥ミروزآنـِـــهـ هـــایِ مَــــنミ♥ミ

اگر عشق با ما سریاری نداشت،،،تو به من قول وفاداری بده..

                       تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

                         تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com    اَز اینـ بــِ بَــعــد خــــاطِـــراتَــــمـــو اینـــجا میـ نِـــویسَمـتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com


ادامـه مطـلب
تاريخ دو شنبه 1 خرداد 1398برچسب:,سـاعت 17:25 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

تمــــــــــــــــــــــــــــــــــوم شـــــــــــــــــــــــــــــده

 

 

وبـــــــــ رو دلـــــــــم نیـــــــــــــومــــــــد حـــــــــذف کــــــــــــــنم

 

خداحافظ

تاريخ یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,سـاعت 11:59 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

سلام به همگی

ببخشید چند روزی نبودم....درسام سنگینه وقت نمیکنم زیاد هم بیام

دیروز همی اومد....جای همتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت

ساعت10رسید اینجا....باهم رفتیم همون جای همیشگی که من خیلی دوس دارم..رفتیم نشستیم زیر یه درخت یکم حرف زدیم..بعد کادوشو بهش دادم(رفته بودم نجاری یه صندوق(اندازش متوسط بود)داده بودم برام درست کنه بعد به سلیقه خودم رنگش زدم و توش حلقه ای که براش گرفته بودم با یه صدف بی نهایت خوشگل که صدای دریا رو خیلی واضح میداد(از جنوب گرفته بودم)رو گذاشتم)....اونم کادومو بهم داد:(یه گردبند بی نهایت خوشگل که خیلی دوسش دارم)بهمش قول دادم هیچوقت از گردنم درش نیارم

خلاصه تا ساعت12اونجا بودیم بعد رفتیم کافی شاپ یه چیزی خوردیم...چون ساعت1کلاس داشتم نهارمم با همایون خوردم...متاسفانه یا خوشبختانه ساعت همایون یه ربع عقب بود بخاطر همین نیم ساعت دیر به کلاسم رسیدم

نمیتونید تصور کنید که چقدر خوش گذشت(راستی بگم که این خاطره سانسور شده و خلاصه بود)

میدونم که تو راه خیلی خسته میشی..میدونم راه زیادی بخاطرمن میای..بابت همه چی ممنون عشقم

همایون خیلی دوست دارم

تاريخ جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,سـاعت 15:8 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

اخـــــــمهای تو
بالاترین لــــذت دنیاست..
ای بهانه تمام لوس شدن های من
...


سلام به همه

خیلی وقته نیومدم،،ببخشید دیگه درسا سنگینه...همی دیشب گفت برو آپ کن(منم حرف گوش کن:دی)

امتحانا رو چطور دادید؟؟؟منکه بد ندادم:)

راااااااااااااستی نزدیکه عیده دیگه...آخ جوووووون همی همی هم میاد

برای تولدش یه حلقه خوشگل گرفتم....خودم که خیلی خوشم ازش اومد امیدوارم اونم خوشش بیاد.

امسال هم که کنکور داره..تصمیم گرفتم بعد از عید بای کنیم تا بعد کنکورش(خداکنه قبول کنه)

تاريخ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,سـاعت 11:55 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

دِلَم مے خواهَد

گاهے وقـ ت هـ آ

بـ ه جاے ایـ ن سُکوت لَعنَتے

بـ ه جاے این "خفه خوـن" گرفتَن هـ آے هَمیشگے

توے چَشمهایَت زُل بِزنَم

تـ آ نِگاهَم

عُمقِ عــــشـقَم را فریـ آد بِزَند :×

IMG4UP

 

 

 

 

 +وااااای عجب تعطیلاتی بود

همش دعوا.همش بحث.اه اه اه

الان حتما میگید مگه چی شده بود؟؟

آخ یادم رفت تسلیت میگم شهادت امام حسین روبه همه..........

همایون بهم گفته بود شب بیرون نرم...مامانم اینا میخواستن برن نمیشد من تنها بمونم خونه.منم رفتم بعدش مامانم اینا زود برگشتن ولی من موندم با دخترخالم اینا حدودا12 برگشتیم بخاطر اینکه رفته بودم کلی دعوام کرد همی

البته منم بهش حق میدم.باید بیشتر حرفشو گوش کنم

هه خوب شده من پسر نبودم وگرنه کلا نمیذاشتم دختره بره بیرون

ولی الان دیگه خوبه نمیدونم چرا انقدر بحثمون شد

بچه ها واقعا توصیه می کنم شبا بیرون نرید...چند شب پیش خونه مامان بزرگم کار داشتم(دو کوچه پایین تر ما هستن)داشتم میرفتم نزدیکای خونشون دو تا پسر با موتور اومد.یکیشون پیاده شد داشت میومد طرفم اون یکی پسره گفت ولش کن بیا....وای خیلی ترسیدم داشت نزدیک تر می شد که تند رفتم در خونه مامان بزرگم اونم یکم بالاتر تکیه داد به دیوار از شانس بد من مامان بزرگم اینا خونه نبودنمونده بودم چیکار کنم پسره هم کم کم داشت میومد طرفم وقتی دید کسی خونه نیست....(نمیدونم چرا بعضیا انقدر بی شعورن)یه جرقه زد سرم گوشیمو در اوردم از الکی گفتم:مامان اینا که خونه نیستن.چیکار کنم؟وایسم یا بمونم؟خب پس مامان بیا تو کوچه باهم برگردیم......دیدم پسره داره میره پیش اون یکی دوستش...میدونستم اگه بخوام فرار کنم و بدو ام با موتور بهم میرسن...همونجور گوشیو گرفتم در گوشم کم کم داشتم برمیگشتم گفتم پس مامان کجایی من چرا نمیبینمت؟همونجور رفتم به سر کوچه که رسیدم فقط تا خونه دوییدم.....داشتم سکته میکردمبعدش اومدم خونه همایون زنگ زد براش گفتم ماجرا رو........میدونه چقدر ترسیده بودم....گفت بخاطر همین میگم تنها نرو بیرون شبا

ولی از من میشنوید شبا نرید بیرون اونم تنها

نمیدونم چرا هر چی زمان میگذره ترسم بیشتر میشه به آینده....دیشب همش داشتم گریه میکردم نمیدونم آخر کار منو همایون چی میشه....دوستم میگفت به نفع هر دو تونه بهم بزن ولی دیشب فکرشم عذابم میداد....نمیتونم ولش کنم...آخه چطوری؟

دیشب از ته دلم داشتم دعا میکردم کاش خدا میتونست باهام حرف بزنه..کاش میتونست بگه چیکار کنم؟کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم یه راهی بذار جلوم.......

ای هی باز گریم گرفت.نمیدونم چیکار کنم؟میدونم بدون اون نمیتونم و اینو هیچ کس نمیدونه

خداکنه نت همایون درست بشه بعد توی نت فقط حرف بزنیم که یه دف مامانم اینا نفهمن اینجوری راحت تریم...بدون هیچ ترسی....اینجوری هم به درسمون میرسیم...هم میدونیم که مال همدیگه ایم...میخوام اونقدر بدونه دوسش دارم که حتی فکر اینکه برم با یکی دیگه به سرش نزنه.....

فقط اگه نتش وصل بشه خوبه......الانم که آقا خواب هفت پادشاه رو میبینه صبح که بلند شدم دیدم چه صبح قشنگیه نخواستم اونم از دستش بده ولی هرچی زنگ زدم بهش بیدار نشد

 

تاريخ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,سـاعت 15:45 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

ببـــیــــــن

این اسمش دلــــــه !

اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی

اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه …

میشد مغــــــــز !

دلـــــه ..

                                                 نمی فهمــــــه … !                                                                            خواستم اطلاع بدم.. . .        

 

             

سلام

خوبید؟؟؟

واقعا ببخشید چند روزی نبودم

اون پنجشنبه نیومد ولی پنجشنبه هفته قبل اومدجاتون خالی خیلی خوش گذشت

با همی که صحبت کردم کلا قرار شد خاطره این قرارمونو ننویسم چه عمومی چه تو خصوصی(الان همه ذهنا منحرف شده)

قرار شد فقط جمعه ها حرف بزنیم....اینجوری برای منو خودش بهتره

برای من که سخته ولی اونو نمیدونم

دوستم امروز داشت باهام حرف میزد میگفت:تو پسرا رو نمیشناسی.راحت از دخترا خسته میشن ممکنه اونم ازت خسته شده باشه(نمیدونم شاید راست بگه من از دل همایون خبر ندارم)میگفت اون هیچ مسئولیتی در قبال دوس داشتن تو نداره......

کلا نزدیک بود بندازم گریهاینا رو گفتم چون بدجور تو دلم سنگینی میکرد

توجه: بچه ها امکان داره ادرس وبو عوض کنم و به همی ندمش چون حرفامو که میزنم شاید ناراحت بشه

بعدا نوشته شده:واای چقدر سخته...تورو نمیدونم همی ولی دلم که برات خیلی تنگ شده......کاش زودتر جمعه دیگه بیاد بتونم باهات حرف بزنم

 

 

 

تاريخ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,سـاعت 12:23 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

کل دنیا را هم که داشته باشی..،

باز هم دلت میخواهد..،بعضی وقتا

فقط بعضی وقتا

اصلا برای یک لحظه هم که شده،،همه ی دنیای یک نفر باشی..!

 

 

 

 

 +سلام به همگی

ببخشید بچه ها یه چند روزی سرم شلوغ بود..البته الانم درس دارم ولی حسش بود بیام بنویسم;)

همی که الان تو راهه...رفته بود مسافرت اونم تنهایی:D انقدر حرص میخورم که نگو:( چون منم دلم میخواد برم اما نمیشه:(

منکه راضی نبودم بره..بهش گفتم نرو برگشته میگه پس چرا تو رفتی تهران؟؟منم کهگفتم من فرق داشتم

حالا خوبه من با بدبختی راضیش کردم که راضی بشه برم تهرانخلاصه منکه از پسش برنیومدمرفتش

جالبتر اینجا که تو این مدتی که مسافرت بود...جواب پیامای منو نیم ساعت یه بار میدادمنم انقدر بدم میاد دیر ج میده که نگوخلاصه دیدم که انقدر دیر ج میده با خودم گفتم منم بهش اس نمیدم

گفتم بای کنیم تا وقتی که برمیگرده خیلی بهتره تا هم من اذیت بشم هم اون(البته اون که اذیت نمیشد) بهش گفتم:بهتره تا وقتی برمیگردی بای کنیم....برگشته میگه:نمیدونم....یعنی منحداقل اولش بگو نه..اصلا به اون ذهنت نرسید ناراحت شدم که اینو گفتم(شایدم رسید برات مهم نبود)

ولی اینو بگم:همــــــــــــآیـــــون تـــــــــهـ ضـــد حـــــــآلی

ایییییییییییییییییییییییییییییششششششششششش

من حتی وقتایی که سرم شلوغه باز به فکرتم و محاله جوابتو ندم اما تو.........

بگذریم.

بچه ها لطفا حرف از درک کردن نزنید کهدرک کردن تا یه جایی ولی نه همیشه.....!

 دیشب همی بهم گفت:میخواد پنجشنبه بیاد پیشم،،شــوکه شدم زیااااد...بهش گفتم همین پنجشنبه؟؟؟گفت:اره...گفت چیه دوس نداری؟؟گفتم:چرا دوس نداشته باشم ولی یکم شوکه شدم....میاد با یه لحنی میگه:گفتم شــــآید شـــآید......میمیری انقدر ضد حال نزنی عزیزم؟؟

همی اینو خوندی نیای درموردش باهام حرف بزنی هااا.....(در این یه مورد پسر خوبیه راحت میگذره برعکس من)

پس فعلا بابای تا پنجشنبه ببینم چی میشه

 

تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,سـاعت 11:40 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

گآهــے وَقتآڪــﮧ حــِس مڪــُـــنَمـ رَنـجــوندَمـِتـُ هیچـﮯ نــَگُـفتـﮯ.دیـوونـــﮧ مـﮯ شـَمْـ !

{مُـخآطبـِ خآص}

+سلام به همگی

ببخشید که دیر اومدم از وقتی که مدرسه شروع شده وقت نمیکنم زیاد بیام

خداروشکر توی این چندروز دعوا نکردیم

و یه خبر خیلی خیلی خوب که دارم:عشقم اومد پیشم

فقط بگم خیلی خوش گذشت...همی جونم کادوتم خیلی خوشگل بود

و با عرض معذرت این خاطرم باید رمز دار بشه چون مورد داره

عکس بالا هم عکس خودمه:دی

ببخشید که دیر به دیر میام..باور کنید خیلی درس دارم ..روز اول مدرسه وقتی برگشتم درس خودنم تا12 شب

همایون که راحته...مدرسشون خرتوخره....هفته اول که معلم وکتاب نداشتن میومدن خونه

امسال هم کنکور داره...هرچی بهش میگم گوش نمیکنه درس نمیخونه

من شوهر بیکار نمیخوام همایون هاپس درس بخون

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
ببخشید این دیگه خیلی خیلی خصوصیه:))))

ادامـه مطـلب
تاريخ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:,سـاعت 8:44 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

دارم فـکر مـےکنـم چـقدر خـوبــ مـےشـد
نـزدیکــ صورتـم نـفس مـےکشــیدے
مـےدانـــے؟
مـטּ رکــ تر از آنـم کــہ نبوسمـتــ

+ســلووووم به همگی

 

چندروز پیش پسرخالم رضا بهم گفت دیگه به چشم خواهر منو میبینه و به چشم برادر بهش نگاه کنم،،خیلی خوش حال شدم ...به همی هم گفتم اونم گفت خوبه

قضیه همایونو به رضا گفتمبهش گفتم:هنوز با هم دوستیم،،با اون حرفایی که اون دف تو بهش زدی حرف بهم زدن هم حتی نزد،گفتم انقدر که مبینا تو رو دوس داره منم همایونو دوست دارم.....گفت بابا دمش گرم که اینجوری دلتو برده....یکم دیگه هم حرف زدیم با همی هم رضا حرف زده بود......ولی متسفانه ابشون تو یه جوب نرفتبه هردوشون گفتم دیگه حق ندارید باهم حرف بزنید..به رضا گفتم شماره همایونو حذف کنه بهشم اس نده

قرار شد برم تهران اونم با رضااولش که شنیدمموندم چجوری به همی بگمبهش گفتم....گفت:بارضا نه،حق نداری بریگفتم آخه چرا؟؟گفت:خوشم از رضا نمیاد....با کلی حرف و قول که همش با همی حرف بزنم و با رضا گرم نگیرم راضیش کردمولی گفت:فقط بخاطر این اجازه دادم که بری یه اب و هوایی عوض کنی وگرنه نمیذاشتم بری

دیشب به همایون گفتم:

تمام تو سَــهـم مــَــنــِـهـ

بچه ها چند روز نیستیم وقتی اومدم جوابتونو میدم

خداحافظ همگی

تاريخ یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 10:24 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 آدم بايد يک " تو " داشته باشه ؛
که هر وقت از همه چي خسته و نا اميد بود ،
بهش بگه :
مهم اينه که تو هستي !
بي خيال دنيا ... !!!


براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

+دیشب باز دعوامون شدالبته دعوا که نه تا مرز دعوا رفتیم

رفته بود عروسی دیشب خیلی عادی داشتیم حرف میزدیم که من یه سوال ازش کردم..خواستم ببینم سرچیا حساسه...گفتم:اگه من جلوی تو با چندتا پسرحرف بزنم و گرم بگیرم تو چیکارمیکنی؟؟

گفت:ولت میکنم و میرم برای همیشه....چشمام گرد شده بودیعنی میتونست انقدر راحت منو ول کنه بره؟!

چقدر راحت از ول کردن من گفته بودچقدر براش راحت بود....

بهش اس دادم که داری چیکار میکنی؟دیدم جواب نداد منم نوشتم خوش بگذره،،شب بخیر

دوباره بی خوابی زده بود به سرم یکم اهنگ گوش دادم،،بعدشم گریم گرفت(اه این اشک های لعنتی خیلی دوس دارن بیان پایین)

دیدم اس داد گفت:ببخشید دیر ج دادم الان برمیگردیم خونه....اس دادم گفتم اشکال نداره عادی شده،خوبه،مواظب خودت باش

دیدم اس داده:ببخشید ...معذرت میخوام...اس دادم:اشکال نداره.....اس داد:تو که میدونی من تو رو چقدر دوس دارم...گفتم اره..اندازه موهای حسن کچل....گفت:این حرفت یعنی چی:گفتم:هیچی

بعد بهش گفتم چقدر راحت میتونی منو ول کنی پس معلومه منو دوس نداری

دیگه شروع شد بحث

رو این جمله که بگم منو دوس نداری خیلی حساسهدیگه شروع کرد که مگه من چیکار کردم و از اینجور حرفا

سرم خیلی خیلی درد میکرد بهش گفتم ببخشید بهترهبحث رو تموم کنیم که گفت حالش اصلا خوب نیست...گفت تا حالا بعد از عروسی گریه نکرده

واای چقدر ناراحت شدمبهش گفتم جون من دیگه گریه نکن...گفت اشکام تموم شد

همیشه اخر دعوا من باید نازشو بکشم

بعد از کلی ناز کشیدن و معذرت خواهی هم درد سرم شدید شده بود هم خوابم میومد

در کل تصمیم گرفتم وقتی از چیزی ناراحتم به همایون نگم(الان قیافتو دارم تجسم میکنم همی اینجوری الانبعدشم سریع یا زنگ میزنی من یا اس میدیبعدشم میگی همه تقصیر را رو باز انداخت گردن من)

روز همگی خــــوش

تاريخ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:16 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

MiSs-A