ミ♥ミروزآنـِـــهـ هـــایِ مَــــنミ♥ミ

اگر عشق با ما سریاری نداشت،،،تو به من قول وفاداری بده..

دارم فـکر مـےکنـم چـقدر خـوبــ مـےشـد
نـزدیکــ صورتـم نـفس مـےکشــیدے
مـےدانـــے؟
مـטּ رکــ تر از آنـم کــہ نبوسمـتــ

+ســلووووم به همگی

 

چندروز پیش پسرخالم رضا بهم گفت دیگه به چشم خواهر منو میبینه و به چشم برادر بهش نگاه کنم،،خیلی خوش حال شدم ...به همی هم گفتم اونم گفت خوبه

قضیه همایونو به رضا گفتمبهش گفتم:هنوز با هم دوستیم،،با اون حرفایی که اون دف تو بهش زدی حرف بهم زدن هم حتی نزد،گفتم انقدر که مبینا تو رو دوس داره منم همایونو دوست دارم.....گفت بابا دمش گرم که اینجوری دلتو برده....یکم دیگه هم حرف زدیم با همی هم رضا حرف زده بود......ولی متسفانه ابشون تو یه جوب نرفتبه هردوشون گفتم دیگه حق ندارید باهم حرف بزنید..به رضا گفتم شماره همایونو حذف کنه بهشم اس نده

قرار شد برم تهران اونم با رضااولش که شنیدمموندم چجوری به همی بگمبهش گفتم....گفت:بارضا نه،حق نداری بریگفتم آخه چرا؟؟گفت:خوشم از رضا نمیاد....با کلی حرف و قول که همش با همی حرف بزنم و با رضا گرم نگیرم راضیش کردمولی گفت:فقط بخاطر این اجازه دادم که بری یه اب و هوایی عوض کنی وگرنه نمیذاشتم بری

دیشب به همایون گفتم:

تمام تو سَــهـم مــَــنــِـهـ

بچه ها چند روز نیستیم وقتی اومدم جوابتونو میدم

خداحافظ همگی

تاريخ یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 10:24 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 آدم بايد يک " تو " داشته باشه ؛
که هر وقت از همه چي خسته و نا اميد بود ،
بهش بگه :
مهم اينه که تو هستي !
بي خيال دنيا ... !!!


براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

+دیشب باز دعوامون شدالبته دعوا که نه تا مرز دعوا رفتیم

رفته بود عروسی دیشب خیلی عادی داشتیم حرف میزدیم که من یه سوال ازش کردم..خواستم ببینم سرچیا حساسه...گفتم:اگه من جلوی تو با چندتا پسرحرف بزنم و گرم بگیرم تو چیکارمیکنی؟؟

گفت:ولت میکنم و میرم برای همیشه....چشمام گرد شده بودیعنی میتونست انقدر راحت منو ول کنه بره؟!

چقدر راحت از ول کردن من گفته بودچقدر براش راحت بود....

بهش اس دادم که داری چیکار میکنی؟دیدم جواب نداد منم نوشتم خوش بگذره،،شب بخیر

دوباره بی خوابی زده بود به سرم یکم اهنگ گوش دادم،،بعدشم گریم گرفت(اه این اشک های لعنتی خیلی دوس دارن بیان پایین)

دیدم اس داد گفت:ببخشید دیر ج دادم الان برمیگردیم خونه....اس دادم گفتم اشکال نداره عادی شده،خوبه،مواظب خودت باش

دیدم اس داده:ببخشید ...معذرت میخوام...اس دادم:اشکال نداره.....اس داد:تو که میدونی من تو رو چقدر دوس دارم...گفتم اره..اندازه موهای حسن کچل....گفت:این حرفت یعنی چی:گفتم:هیچی

بعد بهش گفتم چقدر راحت میتونی منو ول کنی پس معلومه منو دوس نداری

دیگه شروع شد بحث

رو این جمله که بگم منو دوس نداری خیلی حساسهدیگه شروع کرد که مگه من چیکار کردم و از اینجور حرفا

سرم خیلی خیلی درد میکرد بهش گفتم ببخشید بهترهبحث رو تموم کنیم که گفت حالش اصلا خوب نیست...گفت تا حالا بعد از عروسی گریه نکرده

واای چقدر ناراحت شدمبهش گفتم جون من دیگه گریه نکن...گفت اشکام تموم شد

همیشه اخر دعوا من باید نازشو بکشم

بعد از کلی ناز کشیدن و معذرت خواهی هم درد سرم شدید شده بود هم خوابم میومد

در کل تصمیم گرفتم وقتی از چیزی ناراحتم به همایون نگم(الان قیافتو دارم تجسم میکنم همی اینجوری الانبعدشم سریع یا زنگ میزنی من یا اس میدیبعدشم میگی همه تقصیر را رو باز انداخت گردن من)

روز همگی خــــوش

تاريخ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:16 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |


یکی از بهتریـטּ حس ها . ♥

 مالِ وقتی ڪه ازش جدا میشی میای خونه♥

 دستات بوﮮ عطرشو میده...  ♥   


normal love persianv com %2810%29 تكه متن هاي كوتاه عاشقانه و رمانتيك همراه عكس

 

 

+وااااااااااااااااای بچه ها انقدر خوشحالم که حتی فکرشم نمیتونید بکنید

اون روز صبح همی گفت نمیتونه بیاد...اولش ناراحت شدم ولی گفتم حتما صلاح همین بوده دیگه..

اما دیروزاومد...صبح بهم اس داد گفت تو راه...وای یه حس عجیبی داشتم،رفتم گردنبندی که انتخا ب کرده بودم رو واسش گرفتم..خودم که خیلی خوشم ازش اومد،تا بعدازظهر همش تو فکر و داشتن استرس بودم

ساعت4دوستم اومد سراغم رفتیم بیرون دوتا از دوستام هم همراهم بودن...جایی که قرار گذاشته بودیم یه تپه با کلی درخت بود،چون اونجا رو خیلی دوست داشتم همونجا قرار گذاشتم

دقیقا رسیده بودیم پایین تپه زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت بالای تپه نگاه کردم دیدمش..اوووووووووووه چقدر بالا بود

به وسطای تپه که رسیدیم دیگه نتونستیم راه بریم وااای خیلی خسته شده بودیم..زنگ زدم گفتم بیا پایین من نمیتونم بیام بالا دیگه....خندید گفت شما که هنوز راهی نیومدید

داشتیم میرفتیم بالا که دیدمش داره میاد پایین...اون لحظه مونده بودم چیکار کنم..وایسادم و برگشتم نگاه دوستام کردم گفتم:بچه ها الان چیکار کنم،گفتن بروجلو حالا...رفتم جلو سلام کردم و بهش دست دادم.

گفت چقدر زود خسته میشیدمن از ساعت3هی اومدم پایین و رفتم بالا...خیلی خسته بودم همونجا رفتم یه کنار نشستم..گفت:ااا...تو افتاب؟بیایید تو سایه بشینید..رفتم نشستم بین دوستام..مبینا دوستم گفت برو بشین پیش همسرت،،که همایون گفت اره بیا پیش من

رفتم نشستم پیشش..حرف زدیم،خواستیم بریم بالای تپه چون خیلی تشنم بودگفت بریم بالا بوفه هست یه چیزی براتون بگیرم

تا نصفه رفتیم دوتا موتوری هم اومدن(معنی مزاحمو اونموقع کامل فهمیدم)دیگه از بالا رفتن پشیمون شدیم

دوباره نشستیم یکم حرف زدیم بعد گردنبندی رو که واسش گرفتم بهش نشون دادم،بعدش انداختمش گردنش..

پاشدیم خواستیم بریم پایینتر..دوستام پایینتر از ما بودن...خیلی خسته شدم یکم وایسادم گفتم من دیگه نمیتونم بیام،،اومد طرفم دست انداخت گردنم،وای اونموقع اب شدم از خجالت،گفت بیا بریم میخوای بغلت کنم ببرمت،گفتم:ههه...مگه تو میتونی منو بغل کنی...بعدش گفت دستتو بده..دست همو گرفتیم رفتیم پایین تر

اومدیم پایینتر پاهام دیگه بی حس شده بود همونجا تو جاده خاکی نشستم دیدم برگشت دستمو گرفت گفت بیا...رفتیم زیر یه درخت نشستیم..داشتیم درمورد شهرواینکه چطور اومده حرف زدیم....بعد مبینا دوستم چون کلاس داشت اومد طرفمون.انقدر عصبانی بود فکرکردم الان میاد کلمو میکنهچسبیدم به همایون،بغلم کرد به مبینا گفت نمیدمش مال خودمه...که مبینا گفت:هرکاری کنی من میبرمش....مبینا بهم گفت دیره کلاس دارم بیایید بریم دیگه..گفتم شما برید ما هم میاییم...داشتیم میرفتیم که همه سوار تاکسی شدیم...خواستم حساب کنم که همایون نذاشت

وقتی که رفت دلم براش تنگ شد

دیشب احساس تهی بودن میکردم،احساس میکردم یه چیزیم کمه..سرجاش نیست...همایون همه چیز منو وقتی رفت با خودش برد..

خیلی خیلی دوسش دارم

 

 

 

 

تاريخ چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:9 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..

بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..

4wulwtgq7qpf5i2k9xfu.jpg

 

+ســلام

بچه واقعا ببخشیدچند روز که مسافرت بودم،،بعدشم لوکس بلاگ برام باز نمیشد...

خداروشکردیگه از دعوا خبری نیست

رابطمون صمیمی باز مثل قبل شدهحتی بهتر هم شده

دیروز یهو بهم گفت فردا میام پیشت....من به این صورت بودچندبار و پیامشو خوندم

بهش اس دادم گفتم چه غیرمنتظره،،گفت حالا معلوم نیست فردا صبح خبرشو بهت میدم

وای از همون موقع استرس گرفتم نمیدونم چرا

ولی تو این مدت خیلی خوش گذشت:اون طرح55+5همراه اول بود تو ماه رمضان....همی گفت من کاری میکنم که کسی که این طرحو ریخته خودش بگه غلط کردم

توی اون چندروزی که مسافرت بودم همی چندبار زنگ زد هربار هم 55دقیقه حرف زدیم

اصلادیگه حرفم نمیومد

وای اصلا اماده نیستم اگه بیاد کلی استرس میگیرم،،البته استرس هم الان دارم

درضمن بچه ها لوکس بلاگ برام خیلی سخت باز میشه،،اگه دیر میام وبتون ناراحت نشید

تاريخ شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,سـاعت 9:50 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

MiSs-A