ミ♥ミروزآنـِـــهـ هـــایِ مَــــنミ♥ミ

اگر عشق با ما سریاری نداشت،،،تو به من قول وفاداری بده..

تـنـم
زنــانـﮧ تـریـטּ لـبـآس ِ دُنـیـاسـﭞ ؛
وقـتـے

بـغـلـﭞ

 

مـے ڪـنـم . . . /

 

+با امروز میشه دو روز که از همی خبر ندارم...اخرین بار شارژ نداشت...دیروز گفتم حوصلم سررفته برو شارژ بگیر...اما جواب ندادالانم بهش زنگ زدم ولی داداشش برداشت...یعنی چی شده؟؟اون هیچوقت گوشیشو دست کسی نمیده...تا حالا سابقه نداشته جوابمو نده....اعصابم شدید خورده...بذار جواب بده اگه من جوابشو دادم...تلافی میکنم........مثل اینکه دوری من براش عادت شده.واقعاکه..!

 

تاريخ پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,سـاعت 10:22 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

 

حلقـــہ ے  ِ بازوانتـــ تنگـــ تـر مـےشـــود 
و مـטּ آزاد تـــر گــم مـےشـــوم
میـاטּ ِ دنیـایـے ِ کـــہ فقط انـدازه ے ِ 
یکـ مـטּ جـــا دارد ...

 +دیشب بر حسب اتفاق یه اس همی بهم اشتب داد..نوشته بود:

میگم نمیخام باهات باشم..میفهمی؟؟اه

فکر کردم با من بود....یه لحظه نزدیک بود هرچی از دهنم دربیاد بهش بگم...که اس داد اشتب فرستاده......گفتم برای کی میخواستی بفرستی؟..گفت:دوست دختر قبلیم..فک میکنه باز عاشقش میشم و باهاش دوس میشم...ولی نمیدونه من عاشق توام...عشقم تویی

نمیدونم چرا از دستش ناراحت شدم...اون که تقصیری نداشت...ولی بهش اس ندادم...وقتی خواستم بخوابم نوشتم:شب بخیر

صبح هم اس ندادم تا ساعت12..نوشتم:سلام...مشکلتون با دوست دخترتون حل شد؟؟

فک کرده بود کلاس دارم....که اس نداده بود..بعد گفت که اون ماجرا دیگه تموم شده است بگذریم ازش

نمیدونم چرا ولی الانم که دارم مینویسم از دستش ناراحتم...ولی چرا؟؟؟

نمیدونم

تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,سـاعت 12:9 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

حتــے اگر
به تختِ سلیمان هم ِببَندے ام 
بِکشــے
بُکشــے
نمــےشود !
ترک کردטּ ات محال است ...

+داریم به ماه رمضان نزدیک میشیم..واااااااااااای توی این گرمـــــــا تحـــمل ادم خیلی کم میشه

 

+به همی گفتم تا آخر ماه رمضان،،نه اس بدیم نه بزنگیم...وای اینم کی تحمل کنهآخـــه اینطوری بهتره هر دومون روزه ایم..(شاید کسی بگه چه ربطی داره،ولی خب هرکی اعتقادات خودشو داره)بیچاره اونم قبول کرد(از بس مظلومه

+شدیدا به یه مسافرت احتیاج دارم..ولی کو وقت؟؟!!

+الانم شارژ ندارم،،هـــــــــــــی روزگـــآر...همی از دیروز4بار زنگیده ولی یا نتونستم جواب بدم یاگوشیم پیشم نبوده که بفهمم داره زنگ میزنه

+این روزا حس آپ دارم...زود به زود آپ می کنم(:

تاريخ شنبه 24 تير 1391برچسب:,سـاعت 13:41 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

عِشقم به " تـــو "

خـآرِج از تحمـُلِ خُداستــ ...

بگو چه ‌کنمــ آقاےِ مـَטּ ؟؟؟

 

+وای این روزا سرم خیلی شلوغ شده....مدرسه که میرم(اشتباه فک نکن تجدیدنشدمدرسای سال دوم رو از الان شروع کردیم....ماشالله تیزهوشیم دیگه)کلاس زبانم هم هست....قلم چی هم دارم.....دوست داشتم برم والیبال یا شنا ولی فک نکنم وقت کنم...

تاريخ شنبه 24 تير 1391برچسب:,سـاعت 8:16 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

سلام

امروز دلم گرفته.....حالا بماند بخاطرچی.......صبح با همی حرف زدم،،خوب بود!

دارم آهنگ شادمهر رو گوش میدم:

*** درگير روياي توام . منو دوباره خواب کن ***
*** دنيا اگه تنهام گذاشت . تو منو انتخاب کن***
*** باور نمي كنم ولي . انگار غرور من شكست ***
*** اگه دلت ميخواد بري . اصرار من بي فايدست ***
*** خواستم بهت چیزی نگم . تا با چشام خواهش کنم ***
*** بستم به روت درارو . تا احساس آرامش كنم ***
*** دلت از آرزوي من . انگار كه بي خبر نبود ***
*** حتي تو تصميماي من . چشمات بي اثر نبود ***

 

اشکام خیلی راحت میان پایین........راحت تر از قبل

توی یه حال و هوای دیگم،،کاش الان لب ساحل بودم......تنها...تنهای تنها.....دراز میکشیدم و موج ها بهم میخورد و صورت خیس شده از اشکامو پنهان میکرد..........کـــــــــــــــــآش

روزخــــــــــــــــوش

تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,سـاعت 19:18 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

ســــــــــلام

با همی جــــــــــونم آشتی کردم

دیشب آشتی کردیم,,این قهرمون خیلی طول کشیدولی اصل اینه آشتی کردیم!

دیروز درکل روز خوبی بودی بخاطر اینکه:1.با عشقم آشتی کردم،2.باباجون بعد از دو هفته از ترکیه اومد،با کلی سوغاتی خوب

صبح رفتم خونه خالم..توی راه  همی زنگ زد حرف زدیم..بعدکه رسیدم ماشالله خالم خونه نبود دخترخالم و دوستش بودن یه غذا درست کرده بودن که دلت نمیومد نگاش کنی.......(البته من بلد نیستم غذا درست کنم)همی باز زنگ زد حرف زدیم مامانش صداش زد منم گفتن:میری شام بخوری؟گفت:شام؟گفتم:اوهوم......که گفت:چقدر از اون غذا خوردی؟؟؟گفتم:یه قاشق..........گفت:وای بحال اونا که بیشتر خوردن....تازه فهمیدم چه سوتی دادم به جای ناهار گفتم شام

بعـــدش هم مینا(دوست راحله(دخترخالم))اب ریخت روی راحله بعد راحله ریخت روش...من وسایلمو جمع کردم بردم توی اتاق گذاشتم تا خیس نشن.........وقتی برگشتم راحله یه لیوان اب ریخت روم..منم دررفتم و توی اتاق رفتم و درو بستم...راحله گفت بیا مینا رو خیس کنیم هست اشپزخونه..منم درو که باز کردم یهو کلی اب خالی شد روم..نامردا دو شیشه نوشابه پر کرده بودن..کامل خالی کردن روم ...منم که دیگه خیس شده بودم رفتم یه جا نوشابه پر کردم اول رفتم سراغ راحله گرفتمش خالی کردم کل اب رو روی سرو لباسش...بعد رفتم سراغ مینا یه شیشه نوشابه هم خالی کردم روی اونا.........کامل خیس شده بودن.....بعد رفتم توی اتاق درو بستم وقتی اونا قول دادن خیس نکنن و دیدم چیزی دستشون نیست اومدم بیرون......وای هرسه تامون خیس شده بودیم ...حتی اب از لباسامون چکه میکرد........لباسامونو گذاشتیم خشک بشه...وکلی بعد خندیدیم.

چندساعت بعد رفتم خیابون برای داداشم کیک بگیرم چون تولدش بود...تولد 10سالگیش

بعدش رفتم خونه و براش تولد گرفتیم...

براش یه گردن بند خوشگل گرفتم!

 

تاريخ سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,سـاعت 19:26 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

MiSs-A