H.29

































ミ♥ミروزآنـِـــهـ هـــایِ مَــــنミ♥ミ

اگر عشق با ما سریاری نداشت،،،تو به من قول وفاداری بده..

دِلَم مے خواهَد

گاهے وقـ ت هـ آ

بـ ه جاے ایـ ن سُکوت لَعنَتے

بـ ه جاے این "خفه خوـن" گرفتَن هـ آے هَمیشگے

توے چَشمهایَت زُل بِزنَم

تـ آ نِگاهَم

عُمقِ عــــشـقَم را فریـ آد بِزَند :×

IMG4UP

 

 

 

 

 +وااااای عجب تعطیلاتی بود

همش دعوا.همش بحث.اه اه اه

الان حتما میگید مگه چی شده بود؟؟

آخ یادم رفت تسلیت میگم شهادت امام حسین روبه همه..........

همایون بهم گفته بود شب بیرون نرم...مامانم اینا میخواستن برن نمیشد من تنها بمونم خونه.منم رفتم بعدش مامانم اینا زود برگشتن ولی من موندم با دخترخالم اینا حدودا12 برگشتیم بخاطر اینکه رفته بودم کلی دعوام کرد همی

البته منم بهش حق میدم.باید بیشتر حرفشو گوش کنم

هه خوب شده من پسر نبودم وگرنه کلا نمیذاشتم دختره بره بیرون

ولی الان دیگه خوبه نمیدونم چرا انقدر بحثمون شد

بچه ها واقعا توصیه می کنم شبا بیرون نرید...چند شب پیش خونه مامان بزرگم کار داشتم(دو کوچه پایین تر ما هستن)داشتم میرفتم نزدیکای خونشون دو تا پسر با موتور اومد.یکیشون پیاده شد داشت میومد طرفم اون یکی پسره گفت ولش کن بیا....وای خیلی ترسیدم داشت نزدیک تر می شد که تند رفتم در خونه مامان بزرگم اونم یکم بالاتر تکیه داد به دیوار از شانس بد من مامان بزرگم اینا خونه نبودنمونده بودم چیکار کنم پسره هم کم کم داشت میومد طرفم وقتی دید کسی خونه نیست....(نمیدونم چرا بعضیا انقدر بی شعورن)یه جرقه زد سرم گوشیمو در اوردم از الکی گفتم:مامان اینا که خونه نیستن.چیکار کنم؟وایسم یا بمونم؟خب پس مامان بیا تو کوچه باهم برگردیم......دیدم پسره داره میره پیش اون یکی دوستش...میدونستم اگه بخوام فرار کنم و بدو ام با موتور بهم میرسن...همونجور گوشیو گرفتم در گوشم کم کم داشتم برمیگشتم گفتم پس مامان کجایی من چرا نمیبینمت؟همونجور رفتم به سر کوچه که رسیدم فقط تا خونه دوییدم.....داشتم سکته میکردمبعدش اومدم خونه همایون زنگ زد براش گفتم ماجرا رو........میدونه چقدر ترسیده بودم....گفت بخاطر همین میگم تنها نرو بیرون شبا

ولی از من میشنوید شبا نرید بیرون اونم تنها

نمیدونم چرا هر چی زمان میگذره ترسم بیشتر میشه به آینده....دیشب همش داشتم گریه میکردم نمیدونم آخر کار منو همایون چی میشه....دوستم میگفت به نفع هر دو تونه بهم بزن ولی دیشب فکرشم عذابم میداد....نمیتونم ولش کنم...آخه چطوری؟

دیشب از ته دلم داشتم دعا میکردم کاش خدا میتونست باهام حرف بزنه..کاش میتونست بگه چیکار کنم؟کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم یه راهی بذار جلوم.......

ای هی باز گریم گرفت.نمیدونم چیکار کنم؟میدونم بدون اون نمیتونم و اینو هیچ کس نمیدونه

خداکنه نت همایون درست بشه بعد توی نت فقط حرف بزنیم که یه دف مامانم اینا نفهمن اینجوری راحت تریم...بدون هیچ ترسی....اینجوری هم به درسمون میرسیم...هم میدونیم که مال همدیگه ایم...میخوام اونقدر بدونه دوسش دارم که حتی فکر اینکه برم با یکی دیگه به سرش نزنه.....

فقط اگه نتش وصل بشه خوبه......الانم که آقا خواب هفت پادشاه رو میبینه صبح که بلند شدم دیدم چه صبح قشنگیه نخواستم اونم از دستش بده ولی هرچی زنگ زدم بهش بیدار نشد

 



نظرات شما عزیزان:

sahar
ساعت0:43---30 آذر 1391
salam
omretooooooooooon be bolandyee shabe yaldaaaaaaaaaaaa
shabe yalda pishapish mobarak
man upam va montazeretama
zooooooood biyaaaaaa:


علی
ساعت15:39---16 آذر 1391
سلام دوست عزیز وبلاگت عالیه مطالبه خوبی داری خوش حال می شوم اگه به وبلاگ من هم سری بزنی واگه دوست داشتی نظر هم بذاری اگه از وبلاگم خوشد اومد میتونیم با هم تبادل لینگ کنیم منتظر حضور گرمت هستم [گل]

ادرس وبلاگ
xn--mahde-zdho6d64dca89a.LoxBlog.Com


پریسا
ساعت13:35---9 آذر 1391
سلام خوبی دوست من؟ بهم سر بزن آپم با 2 تا پست....... از خودم نوشتم...... دلم می خواد نظرتو راجع به جفتشون بدونم.... منتظرتم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,سـاعت 15:45 نويسنده ارغــ♥ـــــوان| |

MiSs-A